من می خواهم در اینجا یکی از مجموعه داستان هایم را با شما به اشتراک بگذارم .
چه شد که داستان خودکارها را نوشتم ؟
برای یک کاری بابای من پیشنهاد داد داستان خودکاری را بنویسم که از جیب یک مرد می افتد. به مدرسه که رفتم برای رای گیری موضوع انشا این ایده را دادم اما رای نیاورد. چیزی که رای آورد «دختری با آرزوهای بزرگ» بود. بابام پیشنهاد داد خب داستان یک خودکار دختر را بنویس و من هم کلیت داستان در ذهنم شکل گرفت و همه ی فکرم پیش همان داستانم بود. کم کم فهمیدم که می توانم ادامه بدهم و یک روز از اول تا اخر کتابم توی ذهنم شکل گرفت. حالا من بعضی مواقع تغییرش می دادم. تا اینکه کم کم شروع کردم به نوشتن و خیلی از داستانم خوشم اومد. مخصوصا از قسمت ۲ اش و تصمیم گرفتم جدی رویش کار کنم.
راستی من ایده ی صورتی و بقیه ی خودکار هایی که در قسمت های دیگر آشنا می شوید را از خودکار هایی که دارم گرفته ام. هر وقت بهشون رسیدیم عکسشان را می گذارم. این خودکار صورتی ای که عکسش اینجا است همان صورتی است:
دختر خودکار ما صورتی از موقعی که به دنیا آمده بود با آرزوهای بزرگ به دنیا آمده بود. اول دوست داشت قلمو باشه تا در دنیای تابلو برقصد. بعد ها آرزو داشت ماژیک شود تا بچهها با اون به سر و کلهی هم بزنند. او توی فروشگاهی نشسته بود و هی آرزو می کرد که شبیه همسایگانش باشد تا او را هم ببرند. مسخرهترین آرزویش این بود که انسان شود. او دوست داشت برود و با بچه های پشت ویترین بازی کند. او بچه بود. هر لحظه با خودش فکر می کرد الان است که بیایند و من را ببرند بعد از مدتی دیگر پشت ویترین هم نبود.
او کاملا ناامید شده بود یاد خاطرهای افتاد: «بچههای مدرسهای از اتوبوس ریختند پایین آنها اولین کسانی بودند که سری خودکار پینک را میدیدند. آنها حمله ور شدند به خودکارها. بچهها ۳۹ نفر بودند و سری خودکار پینک ۴۰ عدد و یک نفر ماند آن هم همان صورتی». صورتی از آن به بعد افسرده شد. اما بعد از مدتی امیدش را به دست آورد.
( در این مدتی که من داشتم داستان را تعریف می کردم ) خانمی جوان با لباس های باحال گفت : « این همون چیزی است که من می خواهم» و نگاهی شگفت زده به صورتی انداخت و ادامه داد « خانم بیشتر از این خودکار زیبا ندارید؟» این اولین باری بود که کسی به صورتی می گفت زیبا.
خانم فروشنده که توی این مدت صورتی می دانست اسمش فاطمه است گفت: « نه مطمئنم همین مونده »
خانم باحال گفت : « کی بقیه اش را می آورید ؟»
فاطمه با بی حالی گفت :« ما دیگه از این ها نمی آوریم. ۶ ماه است که این خوکار روی دست ما مونده.»
خانم باحال گفت :« اشکالی نداره من همین را می خرم »
گل از گل صورتی شکفت. آنقدر خوشحال شد که خدا می داند. حالا آرزو های دیگری داشت آرزو داشت بنویسد و بنویسد و بنویسد آنقدر بنویسد تا تمام شود .
خانم باحال صورتی را برداشت تا حساب کند اما موقعی که حساب دار ها صورتی را دیدند آن را رایگان دادند.
خانم باحال صورتی را برداشت و به خانه اش رفت. حالا دیگر صورتی سرنوشت دیگری داشت.
این داستان ۷ قسمت است که هر قسمت هم بعضی مواقع به دو بخش تقسیم می شود من تا قسمت ۵ نوشته ام و در روز های دیگه باز هم منتشر می کنم