ویرگول
ورودثبت نام
رستا ناصری
رستا ناصری
خواندن ۲۱ دقیقه·۷ ماه پیش

schon 14

schon و erst دو کلمه‌ی متضاد آلمانی هستند. ترجمه‌ی دقیقی در فارسی برای‌شان وجود ندارد. چیزی که من از تحقیقاتم راجع‌بهشون متوجه شدم این است که این دو کلمه با توجه به موقعیت، قبل از عددی می‌آیند. اگر
erst قبل از عددی بیاید نشان‌دهنده‌ی زود و کم بودن و کافی نبودن آن عدد برای نهاد است. و اگر schon بیاید نشان می‌دهد که آن عدد دیر، زیاد و کافی برای نهاد است.
در فارسی می‌توانیم با توجه به موقعیت‌های مختلف کلمات مختلف بگذاریم. مثلا در مثال سن می‌توان گفت: او فقط ۱۴ ساله‌ش است. او دیگر ۱۴ ساله‌ش شده است.

او erst 14 سالش است. احساسات زیادی را تجربه می‌کند.
او schon 14 سالش است. احساسات زیادی را تجربه می‌کند.

دفترم  که مرا در ۱۴ ساله شدن همراهی کرد
دفترم که مرا در ۱۴ ساله شدن همراهی کرد

erst 14

پشت میزش نشسته بود و بی‌پروا در استفاده از جوهر خودکارش، زیر چشم‌هایش را تیره و تیره‌تر می‌کرد. دفتر را پر از این چشم‌های تیره کرده بود. خوب چشم نمی‌کشید. واقعا خوب نقاشی نمی‌کشید. ولی تا وقتی آن چشم‌ها توی دفترش باقی می‌ماندند و بیرون نمی‌آمدند، چه اهمیتی داشت که خوب به نظر نمی‌رسند؟
خیلی چیزها بودند که در دفترش باقی می‌ماندند.
با شدت چشم می‌کشید، وقتی یک صفحه کامل را پر کرد و به صفحه‌ی پشتش رفت. چشم‌ها با جوهر پس داده‌شان به اون نگاه می‌کردند.
مورمورش می‌شد. از سرما یا چیز دیگری. پیشانی‌ش را گذاشت روی شیشه‌ی میزش و انعکاس برجستگی‌های صورتش را نگاه می‌کرد. دستش را بین رانش گذاشت تا گرم شود. کمی ناراحت بود. نه چون چشم‌های قشنگی نمی‌کشید، نه چون پوستش برجستگی داشت، نه چون می‌لرزید، نه چون برای امتحان زیست فردایش آماده نبود و جزوه‌هایش از زیر دفترش انتظارش را می‌کشیدند. نه چون لباس‌ها در کل اتاقش پخش شده بودند. چیز دیگری اذیتش می‌کرد. چیزی اساسی‌تر؛ چیزی در اعماق وجودش. همان‌جا که رازهایش را پنهان می‌کرد. به بهانه‌ی امتحانات ترمش بیشتر روز را پشت میزش می‌گذارند ولی در واقع تنها کاری که می‌کرد هیچ کاری کردن بود.
دیروز بعد از ۵ سال فندوق خورده بود. به پوستشان که روی میزش بودند زل زد. آنقدر که قبلا بودند، بدمزه نبودند. حالا یک عالمه چشم دیگر هم کشیده بود ولی هنوز سردش بود. اگر این کار را متوقف می‌کرد، سرما بیشتر به چشم می‌آمد. چند دقیقه یکبار پشتش را صاف می‌کرد. گردنش درد می‌کرد. گردنش مثل یک کارمند ۴۱ ساله پشت میزی درد می‌کرد. او فقط ۱۴ ساله‌ش بود.

اون روز
اون روز
شبش که پدربزرگم اومد خونه‌مون
شبش که پدربزرگم اومد خونه‌مون





آخرین پستی که در صفحه‌ی ویرگولم به چشم می‌خورد، یک سال پیش همین موقع منتشر شده.

در این مدت البته که یک عالمه برای خودم نوشتم، علاوه بر آن چند بار هم در ویرگول نوشتم.
اواخر بهار یک وبلاگ از آخرین روز هفتم نوشتم. ولی طولی نکشید که پاکش کردم. اتفاق خاصی نیوفتاده فقط دیگه اونقدر نمی‌تونم از خودم راحت و زیاد به‌ اشتراک بگذارم.
اواخر تابستان از دغدغه‌هایم نوشتم و برای خودم نگهشان داشتم.
اواخر پاییز هم متنی طولانی باز هم به قصد منتشر کردن نوشتم. با عشق و علاقه براش وقت گذاشتم و واقعا هم ازش راضی بودم. انقدری که فردا صبحش با اشتیاق بیدار شدم تا قبل از مدرسه ویرایشش کنم. نبود. بهتره بگم ویرگول خورده بودتش. این‌طور شد که با ویرگول قهر کردم.
حالا اواخر زمستانه و نوروز و تولدم نزدیک است. من دوباره اینجام تا از سال گذشته بنویسم. از سال ۱۴۰۲، از ۱۴ سالگیم.

آخرین روز تابستان، اولین روز در خانه جدید (یک روز رند شده) پشت آرامش دفترم در هیاهوی اسباب‌کشی
آخرین روز تابستان، اولین روز در خانه جدید (یک روز رند شده) پشت آرامش دفترم در هیاهوی اسباب‌کشی




دنیاهای جدیدی که امسال بهشون پا گذاشتم

این عکس رو توی یکی از جلسات عکاسی کلاس هنر گرفتم. دوستش دارم.
این عکس رو توی یکی از جلسات عکاسی کلاس هنر گرفتم. دوستش دارم.

پادکست پرواز

«آغاز پرواز» یک روایت سه‌نفره است. این آغاز پرواز با روایت من است.

دومین جلسه‌ی کلاس «کارنو» در مدرسه‌مان باید به کسب‌وکاری که می‌خواستیم توی بازارچه داشته باشیم فکر می‌کردیم. ماجرا از آن‌جایی شروع شد که مهسا آمد جلو و کنارم نشست و بهم پیشنهاد داد با خودش و نرگس که غایب بود گروه بشم. از همین‌جا می‌شه حدس زد که ماجرا چطور ادامه پیدا می‌کنه.

تا جلسه‌ی سوم گیج می‌زنیم تا وقتی که معلممون بهمون پادکست درست کردن رو پیشنهاد می‌ده. چشم‌هامون گرد می‌شه و برق می‌زنه.
پادکست مناسب‌ترین گزینه برای ما بود. هم توانایی‌ش رو داشتیم و هم علاقه‌ش رو. با همین دو ویژگی کارمون رو به راه انداختیم.

میزمون تو بازارچه با حضور لپ‌تاپ عزیزم
میزمون تو بازارچه با حضور لپ‌تاپ عزیزم

انتخاب اسم از اولین کارهایی بود که باید می‌کردیم. به‌نظرم مرحله‌ی اسم انتخاب کردن حساس و مهم است برای همین کمی نگران بودم که نکنه نتونیم درست انجامش بدیم. ولی خوشبختانه خیلی طولی نکشید که اسم‌مون رو پیدا کردیم. «پرواز». هر چقدر که بیشتر پیش می‌ریم بیشتر عاشقش می‌شم. معتقدم این بهترین و مناسب‌ترین اسم ممکن برامونه. ارادتم به اسم پرواز جزو معدود چیزاییه که امسال راجع‌بهشون کاملا قاطع بودم.

اولین روزی که ضبط کردیم خیلی خاص بود، انگار دری به دنیایی بزرگ توی زندگی‌م باز شد. خیلی زود به این دنیا وابسته شدم. از آبان شروع کردیم و یه عالمه تجربه‌ی جالب داشتیم. این حقیقت که این تازه اولشه من رو کنجکاو و هیجان‌زده می‌کنه. دوست دارم ببینم در آینده چطور این دنیای مشترکمون رو می‌سازیم. دیدن این‌که مهسا و نرگس هم همچین احساسی به پرواز دارن و بهش اهمیت می‌دن حسابی خوشحالم می‌کنه.

خلاصه که پرواز محشرترین اتفاقی بود که امسال می‌تونست بیوفته. یه عالم حرف زدم و یه عالم حرف‌های درست حسابی از بچه‌های پرواز شنیدم. بچه‌های پرواز باعث شدن عمیق‌تر فکر کنم. بچه‌های پرواز باعث شدن پرواز کنم.

آخر بازارچه
آخر بازارچه

زبان آلمانی

سال اصلا خوبی توی زبان انگلیسی نبود. بهار که کلا به خاطر مدرسه همه چیز رو از جمله کلاس زبان و کلاس پیانو تعطیل کردم. تابستون از سطح نوجوان کانون بدون تایین‌سطح رفتم سطح بزرگسال و هیییییییییییییچ چیز جدیدی برام نداشت. البته حضوری می‌رفتم و خودمو نشون دادم اون‌طوری که معلم مستمر رو بهم ۱۰۰ داد. پاییز با بدترین معلم زبان کل دنیا افتادم، ای کاش حداقل کتاب‌ش نکته‌ی جدیدی داشت که اونم نداشت. زمستون خب.. یکم وضع درسم بد شد. نه تنها تو انگلیسی بلکه تو مدرسه. از قبل این پیش‌فرض رو داشتم که مهم نیست اونقدر انگلیسی نخونم چون همه چیز رو از قبل می‌دونستم و نکته‌ی جدیدی برام نداشت. ولی این ترم آخر چیزای جدیدی داشت و با این روندی که داشتم پیش می‌رفتم یکم توی هچل افتادم.

حالا ماجرای عنوانی که زدم چیه؟ وقتی دیدم انگلیسی‌م داره این‌طوری پیش می‌‌ره گفتم حداقل برم خودمو تو یه زبان جدید به چالش بکشم. آلمانی رو هم با ده بیست سی چهل انتخاب نکردم. به قصد جدی برای آینده‌ی تحصیلی‌م شروعش کردم. اینم یه دنیای جدید و دوست‌داشتنی که امسال بهش پا گذاشتم.

این عکس رو مامانم گرفته. وقتی پنجره رو باز می‌کردیم سه تایی لب پنجره جمع می‌شدن و ساعت‌ها به تماشا می‌نشستند
این عکس رو مامانم گرفته. وقتی پنجره رو باز می‌کردیم سه تایی لب پنجره جمع می‌شدن و ساعت‌ها به تماشا می‌نشستند

گربه‌ها؛ نیئنا، کلوین و نُوا

یه روز تعطیل صبح دیر از خواب بیدار شدم. مامان تو گروه خانواده‌مون یه آگهی از دو تا گربه فرستاده بود. صاحبشون مهاجرت کرده بود و یکی رو می‌خواست که تا وقتی بتونه با خودش ببردشون، پیشش بمونن. قبل از این‌که من بیدار بشم و نظر بدم، مامانم پیام داده بود و داوطلب شده بود. همون شب، دو تا گربه نه و سه تا گربه اومدن خونه‌مون.

ما هیچ وقت هیچ حیوون خونگی‌ای نداشتیم دیگه چه برسه به این‌که سه تا گربه رو یک شبه بیاریم خونه‌مون. اولش خیلی سخت بود. ولی طولی نکشید که بهشون عادت کردیم. یک ماه بعد صاحب‌شون اومد ایران ولی فقط می‌تونست دو تا رو ببره. ما بچه‌ی یک سال‌شون نوا رو نگه داشتیم. و چند وقت پیش رفت چون دیگه نمی‌تونستیم توی تعطیلات نوروز ازش مراقبت کنیم. توی این یه ماهی که نوا تنها پیشمون بود خیلی بهش وابسته شدم. وقتی می‌خواست بره خیلی گریه کردم و الان هم دلم براش تنگ شده.
خلاصه که اتفاقای زیادی باهاشون افتاد. هم ناراحت‌کننده و هم بامزه. یه خانواده بودن و هر کدومشون شخصیت خاص خودشون رو داشتن. تجربه‌ی جالب و در کل خوبی بود. (مخصوصا اگه پیانو، صندلی پیانو و لباس موردعلاقه‌م رو پنجولی نمی‌کردن)

انتخاب عکس از نُوا سخت بود. وقتی توی بغلم می‌نشست/درازمی‌کشید خیلی حس گرم و خوبی داشت
انتخاب عکس از نُوا سخت بود. وقتی توی بغلم می‌نشست/درازمی‌کشید خیلی حس گرم و خوبی داشت




Top feelings of the year

کلا امسال مخصوصا بعد از پرواز خیلی به احساساتم دقت کردم و سعی کردم سرسری انکارشون نکنم و در عوض راجع‌بهشون عمیق بشم.
بدیهیه که احساسات زیر، همه‌ش نیستن. اونایین که به طرز قابل‌توجهی بیشتر بهشون فکر کردم.

آخرین باری که تنهایی از خونه‌ی قبلی‌مون رفتم پارک بانوان
آخرین باری که تنهایی از خونه‌ی قبلی‌مون رفتم پارک بانوان

دوستی

مدت‌ها دوست و دوستی تا حدی برایم تابو بودند. حالا هم با احتیاط از آن می‌نویسم. چرایش هم از همان چیزهاییست که نمی‌توانم مستقیما توضیحش بدهم.

دوستی و دغدغه‌اش هر سال به یک شکل در می‌آیند.

دغدغه‌ی دوستی امسال به شکل تنهایی در آمده بود. به چند سال اخیر که نگاه می‌کنم واقعا اولین بار بود که این‌طور فقدان دوست رو توی زندگی‌م احساس می‌کردم. در همان پست تابستانی‌ منتشر نشده‌ام هم از همین مورد گلایه می‌کنم. حالا ۶ ماه از آن نوشته می‌گذرد و حالا تنهایی جای خودش را به احساس محبت نسبت به دوستانم داده است.

دوستی امسالم واقعا جدید بود. و ازش کلی چیز یاد گرفتم. چه اتفاقات ناراحت‌کننده و چه خوش‌حال کننده، همه‌شون کمکم کردن که توی دوستی کردن بالغ‌تر بشم. امیدوارم دوست بهتری شده باشم.


«لطفا دوستم داشته باشید» چند دقیقه‌ای بود که صادقانه از خودم برای دوستانم می‌گفتم. در نهایت کلماتم ته کشیدند و برایم یک جمله ماند. «لطفا دوستم داشته باشید» همان چیزی را گفتم که منظورش را داشتم. دقیقا خودش را. لایه‌لایه زرهِ محافظم را با دستان خودم کندم و کنار گذاشتم. آن‌ها بودند و من. منِ آسیب‌پذیر. منِ واقعی.

«به‌هرحال.. همه مشکلات روانی خودشون رو دارن» این دقیقا جمله‌ایه که هر روز تکرار می‌کنم. به‌جای این‌که به دوستم بگم نه نقصی نداری، این رو می‌گم. خودم هم می‌خوام همچین چیزی رو بشنوم.

من می‌دونم نقص دارم پس اگه دوستم بهم بگه نقصی ندارم کارم راه نمیوفته، اتفاقا باعث می‌شی فکر کنم داره بهم دروغ می‌گه و در نتیجه باقی حرف‌هاش هم راجع به دوست داشتنم دروغه و پنهانی ازم متنفره. ولی اگه بگه چرا نقص داری، ولی من تو رو با تمام نقص‌هات دوست دارم و پذیرفتم، حسابی دلم گرم و خیالم از دوستی‌مون راحت می‌شه. اون وقت خودم هم می‌تونم راحتتر خودم رو دوست داشته باشم. متاسفانه نیاز به تایید دیگران دارم که در احساس بعدی مشهود می‌شه.

جشن چهارشنبه‌سوری مدرسه‌مون که زیر بارون کلی رقصیدیم و خیس شدیم
جشن چهارشنبه‌سوری مدرسه‌مون که زیر بارون کلی رقصیدیم و خیس شدیم

اعتمادبه‌نفس

«موهای بازت خیلی قشنگه» یه همچین چیزی، چیزیه که چند باری از دوستام شنیدم. حالا تقریبا همیشه با اعتمادبه‌نفس موهام رو باز می‌گذارم و ازشون لذت می‌برم.

کودک خوشحال در حال برگشت از مدرسه
کودک خوشحال در حال برگشت از مدرسه

«نمی‌خوام انتقاد بشنوم» یا یه همچین چیزی، چیزی بود که من به بابام گفتم وقتی می‌خواست ازم اشتباهات نوشته‌م رو بگیره. ماجرا از اونجایی شروع شد که باید برای ثبت‌نام در کلاس نویسندگی که شهر کتاب مرکزی برگذار می‌کرد، یه متن از خودم می‌فرستادم تا استاد برسی کنه چون من ۱۴ سالمه و این کلاسه مخصوص ۱۵ تا ۱۸ ساله‌هاست. اینجا بود که از خودم پرسیدم من چه نوشته‌ای برای ارائه دارم اصلا؟ اصلا نوشته‌ای دارم؟ و اگه آره کدومشونه که بهش اعتمادبه‌نفس دارم و مهمتر از همه دوستش دارم؟ داستان خودکارها که مال ۴ سال پیشه و معلم ادبیاتمون کلی ازش تعریف کرد؟ گلی به رنگ خورشید که کلی بازخورد مثبت داشت؟ اینجا بود که فهمیدم علاقه‌م به نوشته‌هام رو به تعریف دیگران وابسته کردم. اینجا بود که ناراحت شدم. چون دیدم تعریفی نمی‌گیرم و در نتیجه متن‌های خودم رو هم دوست ندارم. حتی اگه ازم تعریف کنن هم باورم نمی‌شه. از بس که تظاهر و دروغ دیدم کوچکترین محبت‌ها هم به نظر ساختگی میان. ترسناکه نه؟

تنفر

«اگه یه روز یکی از ما بیاد مدرسه و چی کار کنه خیلی غیرقابل انتظار و باوره؟» این چیزی بود که من گفتم و بعدی چیزیه که درباره من گفتن: «یه روز بیای و بی‌دلیل از یکی بدت بیاد» این حرف در لحظه خوشحالم کرد ولی حالا بیشتر منو می‌ترسونه. چون کم‌کم دارم به همچین تعریفی که خیلی ازم دوره نزدیک می‌شم.

نزدیک شدن به تعریفی که دور باشه، به تنهایی ترسناک نیست. (این هم از چیزایی که امسال یاد گرفتم) ولی این تعریفی که ازش حرف می‌زنیم، خودش به تنهایی ترسناکه برای همینه که نزدیک شدن بهش هم ترسناک می‌شه.

تا یک سال پیش به ندرت احساس تنفر می‌کردم و وقتی هم که می‌کردم شدید نبود. حالا انگار راحت‌تر متنفر می‌شم و این واقعا بده. تنفر خودم رو از خودم بیگانه ساخت و قلبم، دیدم به زندگی و دنیای اطرافم رو تیره‌تر کرد.

دنیای بدون تنفرم رو خوب به یاد میارم. به یاد میارم که دوست داشتن آدما چقدر کار لذت‌بخشیه. و حالا که با این دنیای پرتنفر الانم مقایسه‌ش می‌کنم، می‌بینم که چقدر متفاوتند. ترجیح می‌دم توی اون دنیای رنگی‌رنگی زندگی کنم.

چیزایی که تو پینترست می‌بینم:
چیزایی که تو پینترست می‌بینم:

می‌گفت تنفر احساسی عادی و معمولیه. تو هر چقدر هم که تنفر رو به رسمیت بشناسی و مشکلی باهاش نداشته باشی، من یه ویژگی منفی زشت می‌بینمش. یا بهتر بگم من همون‌طوری می‌بینمش که خودش دیگران رو می‌بینه!

چرا باید ذهنم رو با تنفر از نیمکت اینورا و نیمکت اونوریا و کلاس این وریا و کلاس اونوریا پر کنم؟ مگه کاریمون کردن؟ اگه آره که بریم باهاشون درست حرف بزنیم مشکلو از ریشه ریشه‌کن کنیم.

love is such a better thing to do

قلب گرمی که تنفر رو راحت به خودش راه نمی‌ده
قلب گرمی که تنفر رو راحت به خودش راه نمی‌ده

حسرت و پشیمانی

این دو احساس جدید نیستند، هر سال به شدت بوده‌اند امسال هم از این قضیه مستثنا نبودم شاید حتی احساس حسرتم رشد هم کرد. به خاطر همین‌ها خیلی اذیت شدم.
سال‌نامه‌ی قبلی رو که مرور کردم دیدم اصرار داشتم که از تصمیماتم پشیمون نشم. حس عجیبی داشت. انگار ورژن کوچکتر خودم بغلم می‌کنه و بهم دلداری می‌ده که اشکالی نداره رستا اشکالی نداره..

لذت

این کلمه از همان کلمه‌هاییست که به لطف بچه‌های پرواز جزو کلمات پراستفاده‌ام شده. لذت همان بندی‌ست که باقی احساسات را به هم متصل می‌کند. همان چیزی‌ست که همه‌جا می‌شود پیدایش کرد. حتی در غم.

سال پیش از جمله‌بندی‌هایم راضی نبودم. امسال متوجه شدم حالا حالاها قرار نیست راضی بشوم. در هر جهت آنقدر برایم اهمیت ندارد، چون در غیر این صورت نوشتن هم برایم سخت می‌شود. من از نوشتن لذت می‌برم و همین برای نوشتن کافی‌ست.

امتحان فیزیک پرخاطره.. (سه روز فرصت داشتم. دو روز اول رو کامل فیلم دیدم. فقط روز سوم خوندم. تنها نمره کامل ترمم هم شد)
امتحان فیزیک پرخاطره.. (سه روز فرصت داشتم. دو روز اول رو کامل فیلم دیدم. فقط روز سوم خوندم. تنها نمره کامل ترمم هم شد)

آزادی

می‌رسیم به احساسی که خیلی وقته می‌خواستم بهش برسم.

سال پیش همین‌جا رسما اعلام کردم که به دنبال آزادی هستم. حالا اینجا به خودم تبریک می‌گویم که پیشرفت کردم.

سخت بود. هنوز هم موارد موردتناقضی وجود دارند که مرا در شک می‌اندازند. اما با وجود تمام سختی‌هایش، پیشرفت کردم.

با توجه به همین سختی‌هایش، فکر می‌کنم که برای رسیدن به آزادی واقعی و درست هنوز راه دارم. امیدوارم در سال آینده هم مسافت موردتوجهی از راه آزادی را طی کنم.

جا داره اینجا از دوستم رها که در این راه کمکم کرده تشکر کنم. مرسی بستی(!)

خدای من گذشتن از اینجا... گذشتن از اینجا خیلی سخت بود
خدای من گذشتن از اینجا... گذشتن از اینجا خیلی سخت بود

گذشتن

کار خدا رو ببین، دیروز لپ‌تاپم انقدر کند بود که موسش هم حرکت نمی‌کرد ولی الان چی؟ الان دارم با سرعت نور تایپ می‌کنم و لپ‌تاپم هم به همون سرعت نور رسیده!
این یعنی همه چیز هم بد نشده... بلکه بعضی چیزها حتی بهتر هم شده! امیدوارم این چیزایی که بهتر شدن همین طور بیشتر و بیشتر بشن. خیلی خیلی امیدوارم. امیدوارم که دیگه وضعم این نباشه. بهتر باشه. حداقل بتونم کنترلش کنم... می‌دونی چی رو می‌گم دیگه؟ بعید می‌دونم یادت رفته باشه چه بلاهایی سرم اومد...
- از سال‌نامه‌ی ۱۱ سالگی رستا

یه بخشی از مطالعاتی که امسال کردم به نظریه‌ای اشاره می‌کرد که ما همه‌ی دانش رو داریم و در اصل یادگیری به یاد آوردن آن‌هاست. با همچین فرض احمقانه‌ای می‌شه رستای ۳ سال پیش رو افسانه‌ای جلوه داد. افسانه‌ای که می‌دانست غیرممکن‌ترین و غیرمنتظره‌ترین اتفاقات هم می‌توانند یک روز ممکن شوند.

غیرممکن‌ترین چیزی که ممکن شد.
یکی از همان روزهایی بود که پشت دفترم نشسته بودم و در شگفت بودم. در شگفت خودم. در شگفت ممکن شدن غیرممکن‌ترین چیز ممکن، درست جلوی چشم خودم.

تکه‌ای از کتاب پسران آنانسی که در گالری‌م پیدا کردم ولی یادم نمی‌آید چرا ازش عکس گرفتم. به هر حال بد نیست، مربوط است!
تکه‌ای از کتاب پسران آنانسی که در گالری‌م پیدا کردم ولی یادم نمی‌آید چرا ازش عکس گرفتم. به هر حال بد نیست، مربوط است!


این همان چیزی بود که مدت‌ها می‌خواستم، گذشتن از همان‌چیزی که هیچ‌جوره نمی‌توانستم ازش بگذرم.
این همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم، برای رها کردن، برای خوشحال بودن و برای زندگی کردن. با این‌حال نمی‌توانم برچسب «شادم کردی» را با اطمینان رویش بزنم. احساسی که با خودش به همراه آورد چیزی گسترده‌تر از فقط شادی بود. او همه چیز بود.



تولد ۱۳سالگی، وقتی شمع ۱۳ را فوت کردم
تولد ۱۳سالگی، وقتی شمع ۱۳ را فوت کردم

به رستا وقتی شمع ۱۳ را فوت کرد

رستا تو امسال تصمیمی مهم می‌گیری. خودت هم می‌دونی از چی حرف می‌زنم. زیاد بهش فکر کردی و در نهایت خودت تصمیمت رو می‌گیری. همین مهم و ارزشمنده. من که از تو یک سال بزرگتر هستم هم درست نمی‌دونم تصمیم درست چی بود. ولی این تصمیمت یه خوبیایی داشت. با خوندن کتاب قشنگ زنان کوچک از این خوبیاش مطمئن می‌شی.

چند تا نصیحت می‌کنمت چون فکر می‌کنم عمل کردن به این نصیحاتا باعث کمتر شدن پشیمونی‌هامون می‌شه.
خودت رو جریمه نکن. خود این جریمه بدتر از کاریه که به خاطرش خودتو جریمه کردی.
برای خودمون یه لطفی بکن و درباره پول خرج کردن خوب فکر کن.

مهم‌تر از همه لطفا bring me the spark in my veins, gimme the freedom to chase تا وقتی به اینجا رسیدی احساس نکنی که یک سال کامل رو هدر دادی♡

کتاب زیبا و دوست‌داشتنی
کتاب زیبا و دوست‌داشتنی

به رستا وقتی شمع ۱۵ را فوت کرد

۱۵ را که تایپ کردم بدنم مور مور شد. ۱۵ خیلی به نظر بزرگ میاد. ولی نزدیکه. تصوری که از تو دارم یا بهتره بگم دوست دارم به واقعیت بپیونده یه آدمه که تو چشماش برق هست، تو ذهنش جرقه، و تو قلبش آتشی که گرما رو در تمام بدن پخش می‌کنه.

تو پینترست هر چی تصور کنم هست
تو پینترست هر چی تصور کنم هست

۱۵امین سال همان سالی‌ست که قرار است اشتباهات گذشته را جبران کند. قراره ریسک کنم. چون امسال یاد گرفتم ریسک نکردن و تجربه‌ی بد بدتر از ریسک کردن و تجربه‌ی بده. حداکثرش اینه که از انجام ندادن کاری پشیمون نمی‌شیم، از انجام دادنش پشیمون می‌شیم! در این حالت می‌شه چیزایی هم برای پشیمون نبودن پیدا کرد. با نگاهی پر از عشق به دنیا.

امیدوارم وقتی شمع ۱۵ رو فوت کردی یه نفس عمیقی بکشی و بگی آره سبک‌زندگی‌ای که می‌خواستم رو برای خودم ساختم. آره کلی تجربه کسب کردم. آره کلی خوش‌گذروندم و آره از خودم راضی بودم.

خلاصه که حسابی بهت امید دارم. بعد از این سال سوت و کور، بار سنگینی از کارای مختلف روی دوشته. ضمنا سنتم بالاتر رفته و راحتتر می‌تونی کارایی که می‌خوای رو بکنی.

بهترینِ ۱۴ تولدی که داشته‌ام

ماجرا از قبل از روز تولدم شروع می‌شه. حتی خیلی قبل‌تر از جشن تولدم. از وقتی که تخیلم به کار افتاد. از وقتی که به یاد میارم. از وقتی که آرزوی یک مهمانی داشتم، یک جشن تولد.
یادمه یه شب وقتی خیلی کوچولو بودم تکیه داده بودم به تاج تختم و توی هر صفحه از دفتر جدیدم یه چیزی که دوست داشتم توی جشن تولدم باشه رو می‌کشیدم.
۴ سال پیش وسط کرونا یه مهمونی با جزئیات برنامه‌ریزی کردم.
این کار رو در خلوت خودم برای خودم می‌کردم و خودم هم می‌دونستم که نمی‌شه. یه مهمونی ساده خیلی برام رویایی بود.

بعد از کرونا که وارد نوجوونی هم شده بودم امسال اولین فرصتی بود که برای تولد گرفتن داشتم. ششم سرم گرم کارهای مختلف و مخصوصا تیزهوشان بود و خیلی بهش فکر نکردم. هفتم هم دوستام جور نبودن. امسال، هم زمانش رو داشتم و مهم‌تر از همه دوستاشو.

کیک تولدم که قرار شد هر کس هر جور دوست داره روش شمع بچینه؛ مامانم یه شمع رو افقی زد و می‌بینیم که در نهایت این شکلی شد! دوستش داشتم
کیک تولدم که قرار شد هر کس هر جور دوست داره روش شمع بچینه؛ مامانم یه شمع رو افقی زد و می‌بینیم که در نهایت این شکلی شد! دوستش داشتم


همین شد که از یکی دو ماه قبلتر عزمم جزم شد که هر جور شده امسال یه جشن تولد بگیرم. مشکل اصلی یا بهتره بگم تنها مشکل هماهنگی زمان بود. تصمیم گرفتم فقط صمیمی‌ترین دوستام رو دعوت کنم، هر کدومشون نمیومدن جای خالی‌شون خیلی احساس می‌شد پس اصرار داشتم یه زمان پیدا کنم همه راحت بتونن بیان. خیلی سخت بود و در نهایت یاد گرفتم که این‌طوری نمی‌شه! خود بچه‌ها در جریانن که چقدر تاریخو عوض کردم و دلقک می‌شدم. دیگه آخراش از بس زمانش جور نمی‌شد بی‌خیال شدم. و طولی نکشید که دوباره پی‌شو گرفتم. به خاطر این‌که خیلی می‌خواستمش. به خاطر رستاهای کودک که همه چشمِ انتظارشان به من بود.

پینترستم فردای نوشتن متن بالا:
پینترستم فردای نوشتن متن بالا:
توی این مدت که داشتم برای این مهمونی هر کاری که می‌تونستم رو می‌کردم، کلی تجربه‌های جدید کسب کردم و راستش تجربیات زیبایی هم نبودن. دلقک‌بازی‌هایی که توی این مدت در آوردم باعث می‌شه بخوام خودمو.. خودمو سفت بغل کنم و بگم: «آه رستا.. آه عزیز دلم..» آه رستا اشکالی نداره.. آه رستا خودتو سرزنش نکن.. آه رستا انقدر نگران نباش.. آه رستا... رستا دم به دیقه تلگرامت رو چک نکن! رستا نفس عمیق بکش! رستا!
امیدوارم انقدر خوش بگذره که به تمام دلقک‌بازی‌هام بی‌ارزه
- تکه‌ای از پیش‌خاطره‌ای که شب قبل از جشن تولدم نوشتم

هر سال خواسته‌ی مهمونی گرفتن میومد و تبدیل به حسرت می‌شد. حالا امسال تبدیل به یه خاطره‌ی محشر شد. یا حداقلش دوست دارم این‌طور تعریفش کنم. ۲ تا از ۵ تا دوستام نتونستن بیان و خیلی هم وقت نداشتیم. یه بخشی‌ش خودمو از دست دادم و هنوز دارم سرش حرص می‌خورم. ولی در کل اتفاق افتاد. همین اتفاق افتادنش به تنهایی محشره. و آره رستایی که هنوز ۱۴ ساله‌ت پر نشده، به دلقک‌بازی‌هات می‌ارزه.

بچه‌ها شما آرزوی من و کودک‌هایم رو برآورده کردید. واقعا ممنونم که هستید.

یکی از کاسه‌های خوراکی‌مون
یکی از کاسه‌های خوراکی‌مون




اهداف سال آینده

این بخش از نامه به ۱۵ سالگی جدا است. آن یک نامه به کاملا یک سال آینده است و مطالب زیر همه برای همین الان هستند. همین امروز.

موفقیت تحصیلی و شرکت در کلاس‌های مختلف همیشه هست ولی هدف خاص امسال نزدیک‌تر شدن به طبیعته.

شما نه، ولی من و مادر پدرم خوب می‌دونیم من چه اداهایی سر طبیعت در آوردم. اون موقع هیچ فکرشو نمی‌کردم انقدر احساس عمیقی نسبت بهش پیدا کنم و بخوام زمان بیشتری رو باهاش بگذرونم.

در کتاب‌هایی که از دیوید آلموند خوانده‌ام طبیعت نقش مهمی داشته. این نوشته‌ها از آن چیزهاییست که دوست دارم آنقدر درباره‌ش بدانم که راحت اظهار نظر کنم. اما در حال حاضر که بیشتر کتاب‌هایش در لیست خواهم خواند و خریدم قرار دارند تا در لیست کتاب‌های خوانده‌شده‌ام. پس ارادت به آن‌ها را فعلا همین‌طور اعلام می‌کنم.

از دست‌نوشته‌های دیوید آلموند
از دست‌نوشته‌های دیوید آلموند


با وجود پتانسیلی که کتاب‌های دیوید آلموند برای به تنهایی تغییر دادن دارند، اما حیف که در داستان من این نقش را نداشتند. دیوید آلموند بیشتر پیش زمینه را آماده کرد، جای دیگری بود که یکهو خاطرخواه طبیعت شدم.
در پینترست بود. کار عکس‌ها به تنهایی نبود. نوشته‌هایی هم بودند. در اصل آن عکس‌ها را به خاطر نوشته‌های رویشان می‌دیدم.

آن روز همین که به خانه رسیدم خودم را پرت کردم روی تخت و همان‌جا ماندم. در آن مدت عکس‌هایی با موضوع «آرامش» در پینترست دیدم. و من آرامش را در عکس‌های پشت ویسپرها دیدم. در آن دریا. در آن چمنزار، در بین درختان.

هر چقدر بیشتر در پینترست می‌گشتم، بیشتر به سوی طبیعت سو می‌گرفتم. آنقدری که مدام آرزوی کمپینگ و پیک‌نیک را می‌کردم. (که قطعا هیچ دلیل دیگری ندارن👀)

نمی‌شه این همه به همه چیز اشاره کنم و به هیونمین اشاره نکنم. اسکرین‌شات مال شهریور ۱۴۰۱عه و بله از سرم نیوفتاده، تازه روز به روز هم بیشتر دیوونه‌شون می‌شم
نمی‌شه این همه به همه چیز اشاره کنم و به هیونمین اشاره نکنم. اسکرین‌شات مال شهریور ۱۴۰۱عه و بله از سرم نیوفتاده، تازه روز به روز هم بیشتر دیوونه‌شون می‌شم


علاوه بر اون رویای سفر کردن هم بود. من از رستای خانه‌نشینی که اشتیاقی برای بیرون رفتن نداره شدم رستای wanderluster. (قابل توجه والدینم، من هنوز اشتیاقی برای بیرون رفتن از خانه برای خرید ندارم. بنشینید تا سالنامه‌های آینده بلکه فرجی حاصل شد.)

wanderluster یه کلمه‌ی انگلیسیه که از کلمه‌ی آلمانیِ wanderlust میاد. یعنی کسی که برای سفر کردن و دیدن مکان‌های جدید اشتیاق زیادی داره.

درست یادم نمی‌آد wanderlust از کجا در من نمایان شد. احتمالا از یه حمام و فکرای توش شروع شده. و حالا من آرزو دارم بزرگ که شدم به یه عالم کشورهای مختلف سفر کنم. این یه هدف بلند مدته.

جدا از نزدیک شدن به طبیعت و اینا، در کل می‌خوام سبک‌زندگی سالمتری بسازم و عادت‌های اشتباهم رو کنار بگذارم. تغذیه‌م رو درست، و ورزش کنم.

راستش یه بار دیگه خود ۱ فروردین با خانواده تولد گرفتیم و این بشقاب کیک و لیوان چایی من وسط سفره‌ی هفت‌سینه
راستش یه بار دیگه خود ۱ فروردین با خانواده تولد گرفتیم و این بشقاب کیک و لیوان چایی من وسط سفره‌ی هفت‌سینه





اگه به ذهنتون رسید چرا من این پست رو در بخش‌های کوتاه‌تر منتشر نکردم باید بگم به ذهن من هم رسید. ولی اونقدر به متنم - از طرز روایتش گرفته تا محتواش - اعتمادبه‌نفس ندارم که یک پست کامل رو به یک بخش اختصاص بدم.
الان هم که حاضر شدم اینو منتشر کنم به خاطر اینه که بخش‌ها در همچین پست طولانی‌ای گم می‌شن و اونقدر بهشون توجه نمی‌شه.
(به قول مامانم هم می‌خواستم منتشر کنم هم نکنم)

اگه هنوز اینجایید، بابت وقتی که گذاشتید تشکر می‌کنم
و برای همه، حتی اون‌هایی که از حجم این پست ترسیدند و رفتند یا برای بعدا ذخیره‌اش کردند، آرزوی پیشرفت می‌کنم. پیشرفت در مهارت عشق ورزیدن به زندگی.

سال نوتولداهدافاحساساتنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید