ریش گرو گذاشتن، در نهایت حول عزت می گرده. عزت کلام، عزت رفتار، عزت نفس. فقط برای اینکه بدونید عزت در فارسی یعنی چی، دهخدا نوشته به معنای سربلندی. ریش گرو گذاشتن برای اینه که اگر حرفی می زنم سربلند باشم. آخر سر، وقتی دارم به حساب و کتاب خودم می رسم، پیش خودم سربلند بوده باشم و عزت نفس داشته باشم. اینجا نسیم طالب اصطلاح Honor رو بهکار می بره (ترجمه کردم عزت)که یاد افتخار در معنای ژاپنی اون می افتم.
درسته که عزت مهمه اما عزتمند شدن شرط داره. شرط عزتمند بودن، قبول ریسک (انواع خاصی از ریسک) هست. نمی شه من گامی بر ندارم و احساس عزت کنم. ریسک پذیری در نظر نسیم طالب یک خیر بزرگه که البته بعدا در کتاب به اون کامل می پردازه. اما اینجا حرفی که می زنه اینه که ریسک افراد رو رتبه بندی می کنه. ریسکپذیری هست که انسان رو از ماشین متمایز می کنه.
"اگر برای افکارت ریسک نکنی، هیچی نیستی."
نسیم می گه: من، مجددا، روی عزتمندی تاکید می کنم. عمیقترین تعریف موفقیت، داشتن یک زندگی عزتمندانه است.
عزت شما رو وادار می کنه که بطور کلی یک سری از کارها رو -هر چقدر هم برای شما آورده داشته باشه- انجام ندید. میگه مثال عزتمند میشه اون خانمی که تن به معاملهای نمی ده که یک سرش آورده نقدی هست و اون سر دیگهاش تن فروشیه. وقتی تن فروشی نمیکنه، فرقی نمیکنه برای چقدر اینکار رو نمیکنه. میتونه ۵۰۰ دلار باشه یا ۵ میلیون باشه یا ۵۰۰ میلیارد دلار. کلا تن به اینکار نمیده.
از اونطرف عزتمندی فقط انجام ندادن یک سری کارها هم نیست. اگر عزتمندی، یک سری کارها رو - بازم فارغ از نتیجه اونکار-حتما انجام می دی. مثالش میشه دوئل کردن. دوئل موجب شد مشاهیری چون پوشکین، شاعر روس، و گالویس ریاضیدان فرانسوی رو در کنار خیلی جوانهای دیگه خیلی زود از دنیا برن. افراد ریسک مرگ رو به ریسک از دست دادن وجه می خریدن. اگر قرار بود بین زندگی به عنوان یک بزدل و مرگ یکی رو انتخاب کنند، شک به خودشون راه نمی دادند که مرگ رو انتخاب کنند. گالویس -که توی سن خیلی پایین توی یک دوئل مقلوب شد و مرد- یک شاخه بنیادی علم ریاضی رو پایهگذاری کرده بود. بین اسپارتانها یک اصطلاح رایج بود. وقتی یکیشون عازم نبرد بود مادرشون بهشون می گفت: با سپر یا روی سپر. و به این معنی بوده که یا پیروز میشی و در حالی که سپر دست گرفتی بر می گردی خونه و یا اینکه مردی و روی سپرت نعشت رو می آرن خونه. فقط ترسوها هستند که سپرشون رو می اندازند که زودتر فرار کنند.
حالا اون شرایط رو با شرایطی که مدرنیته برامون ایجاد کرده مقایسه کنیم تا ببینیم چه ارزشهایی به واسطه مدرنیته فدا شدند. قبلا، بیقید و شرط، یک سری کارها یا انجام می شد یا انجام نمیشد. الان افراد برای گذران زندگی برای سعودیها توی واشینگتن لابی می کنند، یا وارد بازی های کثیف فضاهای دانشگاهی می شن با این منطق که "خب بچه منم باید نون بخوره". و افرادی که تعریف اخلاقیات با تغییر شرایط براشون عوض می شه، هر جا لازم باشه از اخلاقیات مایه می گذارند که شغلشون رو توجیه کنند. منطقا برعکس این درسته. شما باید ببینی چه شغلی با تعریفت از اخلاق جور در میآید و بری سراغ اون. اما خب، دنیا این وری چرخیده.
حتی میشه "ریش گرو گذاشتن" رو یک گام جلوتر برد. افرادی هستند که خودشون رو در معرض ریسک افراد دیگه قرار می دن. یعنی ریسکی که خروجی اون دیگران رو منتفع می کنه نه لزوما فرد رو. این افراد خودشون رو قربانی می کنند برای خیر بالاتر، برای خیر جامعه و جمع.
البته لازم هم نیست حتما چیزی رو فدا و قربانی کنید که احساس غرور و عزت کنید. استادکارها این مسیر رو پیش می گیرن.
اول اینکه استادکار ترجمه یک کلمه هست که یک مقدار معادل فارسی پیدا کردن براش سخته. Artisans می تونه صنعتگر، هنرمند و پیشهور معنی شه. به نظرم استادکار همه اینها رو در بر می گیره. کسی که توی کاری که داره می کنه، با اون تعریف قدیمیش استاده.
نسیم اینجا می گه: اون کسی که توی کارش، هی از این گوشه و اون گوشه میزنه، به بهانه اثربخشی و بهرهوری، اونوقت به احتمال زیاد تو دراز مدت کم کم از لذتی که از کارش می تونسته ببره داره خودش رو محروم می کنه.
"استادکارها روحشون رو تو کاری که دارن می کنند گرو میگذارند."
اول اینکه استادکار کسی هست که اولویتش ماهیت کاریه که داره انجام می ده. مسائل مالی در درجه دوم اهمیت قرار داره. البته درسته که تصمیمات رو بر اساس امور مالی نمی گیرند،اما همیشه کارهاشون از لحاظ مالی موجه است. دوم اینکه یک مقداری هنر چاشنی کارشونه. از صنعتی شدن کار فراری هستند و کسب و کار رو با هنر ترکیب می کنند. سوم، از جان و روحشون توی کارشون میدمند. اگر کارشون مشکل داشته باشه امکان نداره بفروشندش. غرورشون اجازه نمی ده. و در نهایت یک سری کارها رو نمیکنند. فارغ از میزان نفعی که اونکار می تونسته براشون داشته باشه.
"آدمهای پست راههای آسون رو انتخاب می کنند. آدمهای درست سختترین راه رو می روند."
نسیم می گه برای باز شدن موضوع کار خودم به عنوان نویسنده رو مثال میزنم. فروش کتاب برای من هدف نیست، هر چند خوشحال می شم که کتابهام خوب بفروشه. هر نویسنده کتابی که مینویسه براش ارزشمنده لذا معمولا برای خودشون کلی باید نباید تعریف می کنند. و در نهایت نویسندگی رو صنعتی نمی کنند. البته قبلا یک چند تا نویسنده شیطونی کردند، نویسنده جایگزین استخدام می کردند اما وقتی مسئله لو میرفت کلا وجههشون از بین می رفت. در هر صورت صنعتیسازی توی نوشتن کتاب معنا نداره. نوشتن کتاب مقیاسپذیر نیست.
یکی از بهترین نصایحی هم که گرفتم این بود که هیچ وقت منشی برای خودت نگیر. منشی تو رو از مسیر طبیعی دور می کنه. نداشتن منشی موجب می شه فقط به اون کارهایی بپردازی که خودت واقعا ازشون لذت میبری.
این رویکرد یک رویکرد حداقلی هست. تو حداکثر زمان آزاد رو برای خودت می خواهی نه حداکثر مشغولیت رو. موفقیت خودت رو هم با این معیار می سنجی. خلاصه این پیشنهاد هم تو نویسندگی و هم تو زندگی دانشگاهیم بهم کمک کرده که رها باشم و فقط کارهایی که از استانداردی که من می خواهم برخوردارند رو انجام بدم. برعکس همکارانی که همش توی جلسه و ایمیل بازیهای بیهوده عمر تلف می کنند.
"منشی و وردست اجازه نمی ده که روح به کارهاتون بدمید."
اگر بخواهیم مثالی بیارم که منشی و وردست چطور روح رو از کار کردن می گیرند، می تونم مثال مسافرت خارجی رو بیارم.استفاده از وردست میشه اینکه اگر می خواهید برید یه سفر مکزیک، به جای اینکه اسپانیایی یاد بگیرید، از طریق گوشی تلفنتون بخواهید با مکزیکیها تعامل کنید. وقتی یک کسی/یک چیزی این وسط قرار می گیره، اصالت رابطه از بین می ره.
برگردیم به دانشگاهی های عزیز. دانشگاهیها هم می توانند استادکار باشن. حتی اونهایی که آدام اسمیت رو نمی فهمند و به اشتباه فکر می کنند که مطلوبیت انسانها، حداکثر کردن درآمدشون بوده. خیلی از این بزرگوارا، اشتباهشون رو استادوار در اختیار بقیه میگذارند. بعدم می گن ما دنبال نشر دانش هستیم و هدفمون مالی نیست. عجیبه که نمی فهمن که دارن منطق خودشون رو زیر سوال می برند.
کارآفرینان، قهرمانان جامعه هستند که برای صلاح جامعه حاضرند خطا کنند. البته با این رویکردی که صندوقهای ریسک پذیر دارن پیش میگیرند، کارآفرینا هم کم کم دارن یاد می گیرند که چطور ریش گرو نگذارند. دارن یاد می گیرن که یک پولی جور کنند و بعدش بساط کسب و کار رو به نفر بعدی بندازند یا اینکه عرضه اولیه کنند و خودشون رو از شرکتی که ساختن رها کنند. دیگه براشون آینده شرکت و چیزی که داره تولید می کنه مهم نیست. و خب این گروه گروهی هستند که فقط نفع مالی براشون مهمه. ما منظورمون از کارآفرین این گروه نیستند. کاری که این دوستان می کنند معادل اینه که بچه خوشگل پس بندازی که بعد تو ۴ سالگی به بالاترین قیمت پیشنهادی بفروشیش. و این دوستان دغل کار رو از کجا می شه شناخت؟ از توانایشون تو نوشتن بیزنس پلن.
"مهارت ساختن با مهارت فروختن دو مهارت مجزا است"
شرکتها یا محصولاتی که صاحبشون ور داشته اسم خودش رو گذاشته روش، یک پیام خیلی مهم منتقل می کنه. اینا با اینکارشون داد می زنند که من ریشم گرو هست. یک چیزی دارم که این وسط از دست بدم. وقتی طرف اسم خودش رو روی شرکت یا محصول گذاشته داره می گه که به شرکت یا محصولم اعتقاد دارم. خودشیفتگی این جور مواقع برای محصول و شرکت خوبه.
اگر براتون ارزشهای قدیمی مثل جسارت یا stoicism جالبه، لزومی نداره برید سراغ محققان آثار کلاسیک. همیشه هم یادتون باشه، کسی بی دلیل محقق حرفهای نمیشه. برید سراغ اصل جنس: کتابهای سنکا، سزار و مارکوس اورلیوس رو بخونید. و تا اونجایی که می شه محققها و واسطه ها رو بیخیال بشید. یا حتی کار بهتر اینه که کامل بیخیال خوندن بشید و برید یک کار جسورانه انجام بدید. خواندن در رابطه با جسارت همانقدر به شما جسارت می ده که خوردن گوشت گوساله شما رو تبدیل به گوساله می کنه.
یک چیزی که تو این دوره زمانه عجیبه اینه که افراد متوجه نمی شن که کلیدیترین چیزی که اساتید دانشگاه میشه یاد گرفت استاد دانشگاه بودن است. و مهمترین چیزی که از سخنرانان انگیزشی میشه یاد گرفت اینه که چطور سخنران انگیزشی باشید. فقط یادمون باشه که قهرمانان تاریخ هیچ کدام از اینا نبودند. آدمهایی بودند اهل عمل و ماهیتشون با ریسکپذیری آغشته بوده. برای درک روحیاتشون نمی تونید به اساتید دانشگاه استناد کنید. هرچند که این عزیزان احتمالا می توانند با جزییات کامل راجع به صبحانهای که قهرمانان می خورندند اظهارنظر کنند. اساتید و ژورنالیستها دوست دارن نگاه کنن و بشنوند اما حاضر نیستند اقدامی کنند.
اگر قبول داریم که جدا شدن معماران از شهروندان یک سری تبعات داشته، همین منطق رو می توانیم برای اثرات کلان سیستمی مثل جهانیسازی و حمایتگری (protectionism) تعمیم بدیم. اگر با همون منطق معماران نگاه کنیم، حمایتگری هم قابل دفاع هست و هم منافع اقتصادی داره.
فعلا نمی خواهیم وارد بحث جهانیسازی و مشکلاتی که ایجاد می کنه بشیم. اما نکته ای که بد نیست باز کنیم اینه که هر کسی که شاغله، یک استادکار تو وجودش نهان هست. و برعکس اونچیزی که خیلی از روشنفکران ادعا می کنند، اصلا غیر منطقی نیست که آدم طوری رفتار کنه که لزوما عدد دلاری که دستش میرسه حداکثر نشه، اما عوضش عایدی های دیگه داشته باشه. این منطق رو اونهایی که طرفدار جهانی سازی هستند درک نمی کنند.
درسته که شاید از منظر حسابداری، بیرونسپاری کالاهامون به چین به نفعمون تموم شه، اما این واقعا اون چیزی نیست که مردم می خواهند. اگر من نویسنده هستم، ماهیت و هویت من اینه. می تونم پیمانکاری بدم چین برام کتابهام رو بنویسن اما اون موقع از "من" چیزی به جا نمی مونه.
مردم علاقه دارن یک سری کارهای رو "انجام" بدن. همینطوری، و بی علت. چون انجام اون کار بخشی از هویتشون هست. یک قالیباف قمی دوست داره یک قالیباف قمی بمونه و از فروش فرشهای زیبا لذت ببره. هر چند که این انتخاب هم وجود داره که بده چینیها طرحش رو ببافند یا یک ماشین اینکار رو بکنه و خودش بره سراغ یک شغل اثربخشتر و بهرهورتر.
حتی تو این سیستم جدید شاید این قالی باف ما بتونه یک تلویزیون رنگی با کلی امکانات دیگه زندگی داشته باشه، اما خب یک چیزی توی زندگیش کمه. مردم دوست دارن روح و جان گرو بزارند تو کارشون.
اگر اینطوری نگاه کنیم، اتفاقا تمرکززادیی و محلی گری علاوه بر اینکه سیستم رو پایدارتر می کنه، افراد رو با خروجی زحمتشون متصل نگه می داره.
در مورد قضاوت هم یک داستان می گه نسیم طالب تا نشون بده که قدیمیتر ها چه نگاهی داشتن و چه کاری می کردند که قاضی ریشش گرو باشه. داستان اتفاقا راجع به ایرانه. در زمان کمبودجیه دوم، یک قاضی به نام سیسامه رشوه می گیره و حکم غیر عادلانه می ده. کمبودجیه میده زنده زنده پوستش رو می کنن. پوست اون بنده خدا هم میشه روکش صندلی پسرش. رویه صندلی قضاوت برای پسر سیسامه. برای اینکه پسر یادش بمونه که توی قضاوت، پوست آدم واقعا گرو عدالته.
برای مطالعه قسمت قبل: https://vrgl.ir/kVvTj