حسین رستگار
حسین رستگار
خواندن ۱۲ دقیقه·۵ سال پیش

گرو گذاشتن ریش-خلاصه کتاب- قسمت پنجم


مدرنیسم

نسیم طالب منتقد جدی مباحث مطرح شده ۱۵۰ سال گذشته در ارتباط با مدرنیسم هست. مخالفتش هم به حدی هست که با نظر تحقیر به این افکار و پیروانش نگاه می کنه. نسیم مدرنیسم رو مترادف می دونه با روشنفکری. به نظرش، روشنفکر فردی هست که فکر می کنه می تونه خروجی رو از عمل و تئوری رو از واقعیت تفکیک و مجزا کنه. روشنفکر گرایش عجیبی به راهکارهای طبقاتی و از بالا به پایین و یا کلان به خرد برای حل مشکلات داره. یعنی بدون توجه به جزییات کلان رو تحلیل می کنه و پاسخ می ده و منتظره که اجزا هم خود به خود اصلاح بشن.

البته روشنفکرها یک قوم و خویش هم توی مباحث علمی دار که نسیم بهشون می گه دانشمندنما‌ها. رویکرد دانشمندنما به علم یک رویکرد سطحییه و خروجی زحماتشون محدود میشه به پیچیده کردن مباحث. در حالی که فرآیند علم حول کنجکاوی و یافتن پاسخ علمی به مشکلات واقعی هست. وقتی دیدید کسی از ابزار ریاضی داره جایی استفاه می‌کنه که لازم نیست،‌اون عزیز دانشمند نیست، دانشمند نماست. اگر دستتون داره مثل آدم کار می کنه، عوض کردنش با یک دست مکانیکی رویکردی علمی نیست.

فرآیندهای طبیعی میلیون‌ها سال کارکردشون رو در مقابل تنش های طبیعی اثبات کردن. حالا عوض کردن همچین فرآیندهایی به واسطه یک مقاله علمی، بدون توجه به وجوه آماری بقا، نه علمی هست و نه عملی. به قول طالب، الان که این کتاب داره نوشته می شه، علم توسط بنگاه های اقتصادی قبضه شده. و بنگاه های اقتصادی دنبال چی هستند؟ که محصولات تراریخته ژنتیکیشون رو علمی و قابل مصرف نشون بدن. بدبختی اینه که همین بنگاه ها هم از علم به عنوان وسیله‌ای برای سرکوب کار علمی استفاده می کنند. پول می دن و دانشمند‌ها رو می خرند و یا اونها رو می کنن اسلحه مقابل اونهایی که شک می کنند.

بطور تاریخی، محافل علمی همیشه با پیچیدگی های اضافی و حرافی های مازاد افراد دانشمند نما مشکل داشتند. اما دیگه از اون جربزه مخالفت با این رویکرد ها خبری نیست. دلیلش هم اینه که مخالفت کردن با این شر و ور ها نیاز به آگاهی حداقلی از علم در کنار آشنایی خوب با دانش آمار و روش‌های علمی تحقیق و در نهایت اعتماد به نفس برای ایستادگی مقابل دانشمندنماها رو داره. بعید می دونم دیگه بشه این صفات رو توی هیچ معلم علومی و یا روزنامه‌نگار علمی پیدا کرد.

"اونهایی که حرف می زنند باید عمل هم بکنند. اونهایی که عمل می کنند اجازه دارند که حرف هم بزنند."

حالا یکم با رویکرد عملی تری به خطرات روشنفکری نگاه کنیم. ببینیم روشنفکرها کجا توی زندگی ما تاثیر گذاشته‌اند. نسیم چند تا مثال که مرتبط با خودش بوده می زنه اما حتما همه یه چند تا از این مثال‌ها دارن:

همیشه برام سوال بوده که چرا برای افراد سخنرانی روی سن کار سختی هست. این سوال همیشه مشغولم می کرد و حدودا یک دهه طول کشید که جواب این سوال رو پیدا کنم. دلیلش اینه که وقتی نور رو می تابونند توی چشمات،‌ تمرکزت به هم می ریزه. این دقیقا همون روشی هست که حین بازجویی هم استفاده می کنند تا متهم نتونه تمرکز کنه. حالا نکته عجیب ماجرا اینجاست که حل این مشکل خیلی آسونه. نور رو از زاویه ای نتابونید که تمرکز به هم بخوره. اما راهکار فقط زمانی عملی می شه،‌ که مهندس نور خودش سخنران هم بوده باشه و این مشکل رو درک کنه. و معمولا این اتفاق نمی افته.

یک مثال ساده دیگه بزنم. واگنهای یکی از خطوط مترو نیویورک جدیدا بازسازی شده. واگنهای جدید خیلی تر و تمیز و مرتب منظم هستند و حتی یک سری امکانات اضافی مثل پریز برق به مسافرا می دن. اما واگنهای قدیمی اون گوشه دیوار یک طاقچه مانند کوچیک داشتند که افراد صبح ها قهوه‌ صبحشون رو روی اون می گذاشتند و در راه کتاب می خواندند. معمارهایی که واگن های جدید رو طراحی کردند فکر کردند که خوب قشنگتره که اون طاقچه یک شیب داشته باشه. از لحاظ بصری خروجی کار رو شیک تر می کنه. اما اگر این عزیزان یکبار سوار واگنهای قبلی شده بودند می دونستند که کارکرد قبل اون طاقچه ها چقدر مفیدتر از این اتفاق بصری هست که الان افتاده.

و کلا معمارهای این دوره زمونه طرح می زنند که تایید بقیه معمارا رو بگیرن. کاری هم به خوش آمد افراد ساکن تو ساختمون‌ها ندارن. همین مشکل تو حوزه طراحی شهری هم وجود داره. طراح-شهری توی محله ها زندگی نکرده و آخر هم خروجی کارش میشه تو مایه‌های همون که طاقچه واگن رو حذف می کنه.

تخصصی شدن کارها و یا تخصص گرایی یکی دیگه از محصولات مدرنیسمه. تخصص گرایی کلا مشکلات خاص خودش رو داره اما مهمترینش اینه که متخصص خروجی کار خودش رو معمولا لمس نمی کنه. مثالش تو طراحی و تولید یک ماشینه یا هر ابزار دیگه است. اونکه سیستم تعلیق رو طراحی می کنه با اونکه سیستم احتراق رو طراحی می کنه و اونکه هر کدوم از زیر سیستم ها رو طراحی می کنه، با فاصله ای خروجی کارش رو درک می کنه. همه تخصص دارن اما ارتباط متخصص با خروجی واقعی ارتباط مستقیمی نیست. و به واسطه همین فاصله است که نتایج تصمیمها اون چیزی نمی شه که باید و شاید.

ساده سازی و سادگی

راهکار این مشکلات چیه؟ اینه که افراد مجبور باشن ریش گرو بزارند. افراد خروجی ها رو پیچیده ‌می کنند چون انگیزه‌ای ندارند که ساده به مسائل نگاه کنند. توی سیستم های بروکراتیک، به واسطه لایه هایی که به وجود می آید، خروجی ها پیچیده و پیچیده تر می شه. افرادی هم که تو این سیستم ها کار می کنند طوری تربیت شدند که نتونند سیستم ساده طراحی کنند و ارائه بدن.

"سیستم هایی که توسط افرادی طراحی شده که در قبال خروجی نهایی ریش گرو ندارند، به سمت پیچیدگی پیش می رن. آخر سر هم انقدر این سیستم ها پیچیده می شن تا اینکه فرو می پاشن"

اینکه می گیم انگیزه ای برای ساده سازی وجود نداره یعنی چی؟ فرض کنید که شما تمام عمرتون برای درک کردن مشکل پاداش گرفتند و نه برای حل کردن مشکل. آخرش راهکاری که ارائه می دید باید پیچیده باشه وگرنه نه خودتون راضی هستید و نه اونهایی که ازتون خروجی می خواهند راضی خواهند بود. فکر می کنند که چون پیچیده نیست، لذا روش زمان و کار به اندازه کافی انجام نشده. و این مشکل عینا برای هر کسی که یکبار یک مقاله تو ژورنال علمی چاپ کرده باشه ملموسه. هر چی پیچیده‌تر بنویسی و کار رو پیچیده‌تر نشون بدی شانس قبول شدن مقاله بیشتره.

برگردیم به اون اصل pathemata mathemata یا یادگیری از طریق درد و یک نگاهی هم به معکوسش بندازیم که میشه یادگیری از طریق لذت. افراد دو تا مغز دارن. اولی تنها زمانی کار می کنه که ریش گرو دارید و دومی تنها زمانی کار می کنه که ریسکی ندارید. وقتی ریش گرو می گذارید، دیگه کارهای حوصله سر بر حوصله سر بر نیستند. وقتی ریش گرو دارید هر دفعه که می خواهید هواپیما رو بلند کنید، اون چک لیست بلند بالای چک کردن هواپیما رو به دقت کامل می کنید. اول و آخرش خودتون یکی از مسافرا هستید. اگر سرمایه گذاری می کنید، کارهایی فوق حوصله سر بر مثل خواندن یادداشتهای صورتهای مالی دیگه اذیتتون نمی کنند.

حالا یک وجه جالبترم داره. خیلی معتادهایی که گیج و ولیج می زنند و مغزشون به کرختی گل آفتابگردونه (یا متخصصین امور بین الملل)، وقتی مواد بهشون نرسه، برای رسیدن به مواد از ترفندهایی استفاده می کنند که به عقل جن هم نمی رسه. وقتی هم که می ره بازپروری بهشون می گن برای میلیارد شدن، از نصف اون قوای ذهنی هم استفاده کنید کافیه. چه حیف که بدون اعتیاد اون قدرت جادوییشون هم از بین می ره و کسی این وسط معمولا میلیارد نمی شه.

خود من هم همینطوری هستم. اگر ریشم گرو کاری نباشه احمق می شم. آشنایی با ریسک و احتمالات هم از خواندن مشعوفانه کتابها در نیامده. البته کتمان نمی کنم که اونا کمک کردن. اما تخصص من به واسطه اون هیجان آدرنالین توی معاملات بازار شکوفا شد. هیچ وقت هم به نظر ریاضی جالب نبود تا اینکه مجبور شدم برم دانشکده مدیریت و یکی از بچه در ارتباط با قراردادهای اختیار معامله برام توضیح داد و منم همونجا گفتم این اون شغلیه که من می خواهم. معاملات این قراردادها ترکیبیه از معامله‌گری و احتمالات پیچیده. دنیای جدید و ناشناسی بود. منم شهودی حس می کردم که مدل‌هایی که بر پایه توزیع نرمال بنا شدن و ریسک های مرزی رو ندید می گیرن به مشکل بر می خورن. همینطور می دونستم که آدمهای آکادمیک نظر درستی نسبت به ریسک ندارند. لذا مجبور شدم برای تحلیل ریسک ها خودم آمار و احتمال بخونم و کم کم منو شدیدا جذب کرد.

و وقتی ریش خودم گرو معاملات روزانه بود،‌ مغز دومم شروع کرد به کار کردن. وقتی آتش سوزی هست، شما سریعتر از زمان مسابقه می دوید. و دوباره هر موقع ریش گرو نداشتم احمق می شدم. ما تو بازار دنبال روشهای ریاضی بودیم که به تن مشکلاتمون بشینه. اما رویکرد دانشگاهی بر عکس اینه، مدلها رو اول درست می کنند و بعد دنبال این می گردند که تن کی می‌خوره.

و وقتی شما واسه نجات کودکتون یک ماشین رو بلند کردید، این قدرت بعدها هم با شما می مونه. بر عکس معتادا که همه خلاقیتشون با اعتیادشون به باد می ره، چیزی که تحت فشار و شرایط سخت یاد گرفتید با شما می‌مونه. شاید نوک ذهنتون نمونه،‌ اما مثل دوچرخه سواری وقتی یادش بگیرید دیگه نمی تونید فراموشش کنید.

قانون‌گذاری یا تنظیم‌گری؟

برای محافظت مردم از شرکت ‌های بزرگ، دو راه وجود داره. راه اول از طریق تنظیم مقررات یا رگولاتوری هست. البته راه حل کاملی نیست چون در نهایت هم می تونه آزادی های فردی رو مختل کنه و جای شرکت های بزرگ، حالا دولت ها و نوچه‌هاشون از کول مردم نمی آیند پایین. و مهمتر اینکه کسی که وکیل خوب بگیره این مقررات رو راحتتر دور می زنند. یک نکته دیگه مقررات هم اینه که یکی وضعشون می کنه اما حتی اگر وجاهتشون رو هم از دست بدهند کسی جرئت نمی کنه عوضشون کنه. و مقررات روی مقررات می آید و آخرم میشه یک کلاف سردرگم. و در نهایت هستند آدمهایی که بتونن مقررات رو بخرن و یا به نفع خودشون مصادره کنند.

یک راه حل دوم اینه که توی تبادلات،‌مجبور کنیم آدمها ریش گرو بگذارند. یعنی پرونده های قضایی براشون باز کرد و غرامت گرفت. اگر تو می تونی مشکلی برای من ایجاد کنی،‌ منم می تونم پرونده قضایی برای تو باز کنم و دهن مبارک رو با غرامتش صاف کنم.

اگر شرکتی داره محله شما رو آلوده می کنه، با همسایه ها می تونید جمع بشین و جریمه اش کنید و غرامت بگیرید. و همیشه یک وکیل هست که بخواهد کار شما رو پیش ببره. همینطور هزینه‌های قضایی و غرامت اونقدر واسه شرکت ها می تونه زیاد بشه که دیگه مراقب رفتارشون باشن.

و البته همیشه هم نمی شه منتظر موند که یکی مشکل ایجاد کنه که بعد ازش شکایت کرد و غرامت گرفت. لذا بعضی جاها مقررات لازمه.

نسیم اینجا می‌گه: البته من خودم هنوز ترجیح می دم تا حد ممکن آزادی‌ام رو حفظ کنم و اون رو با مقررات به خطر نندازم. همینطور سر مسئولیت مدنی خودم هستم و اگر به دیگران گزندی برسانم باید تاوان اون رو بدم. اسم این دیدگاه هم deontic libertarianism هست و از duty می آید.

بعضی اعتقاد دارن که آزادی بالاترین خیر است. و این آزادی، آزادی اشتباه کردن هم هست. آزادی نباید با هیچ چیزی، چه اقتصادی و یا غیر معاوضه بشه.


پوست در بازیُskin in the gameنسیم نیکلاس طالبnassim nicolas talebریش گرو گذاشتن
علاقمند به دنیای پیشرفته و پس رفته. تکنولوژی‌های نوین و بدوی. فیلم و موسیقی. پیگیر اخبار مالی و اقتصادی کلان و جز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید