مصطفی رسته مقدم
مصطفی رسته مقدم
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ ماه پیش

سفر به دهکده حیوانات

سفر به منطقه حفاظت شده پرور، پارک ملی صیدوا و منطقه امن رودبارک، سفر به بچگی‌ها و خاطرات کودکی است. جایی که تداعی کننده کارتون «دهکده حیوانات» است و خاطرات خوش تماشای این انیمیشن را به یاد می‌آورد.

روستای پرور را شاید بتوان یادآور «دهکده حیوانات» نامید.
روستای پرور را شاید بتوان یادآور «دهکده حیوانات» نامید.


سفر به مناطق حفاظت شده، آخرین سفر دو روزه گروه ۶۱ مؤسسه طبیعت است. روزی که دوره آغاز شد، رسیدن به پایان دوره، دور و دراز می‌نمود اما به چشم به هم زدنی رسیدیم به سفر آخر. از ابتدای سفر، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم از این که یک سفر دیگر با بچه‌ها هستم، و غصه این را داشتم این آخرین سفر است و از چند وقت دیگر، من این بچه‌ها را نخواهم دید.

روزی که توی گروه گفتند افرادی که قصد دارند تا تیم اجرایی سفر مناطق حفاظت شده باشند، اعلام آمادگی کنند، شیطنت کردم و من هم اعلام آمادگی کردم. گفتم مدیر مؤسسه به من قول داده که در سفر بعدی تیم اجرایی باشم. شیطنتم گرفت، من با اینکه در اولین سفر دوره، عضو تیم اجرایی بودم، در آخرین سفر هم شدم تیم اجرایی. این شد آغاز یک ماجرای دوست داشتنی در کنار داود ملکی.

داود ملکی استاد درس مناطق حفاظت شده است. روزی که با او درس داشتیم، من غیبت داشتم. داود مدعی است حافظه‌اش خوب است و معتقد است که من اشتباه می‌کنم و سر کلاسش بودم. حتی خاطره‌ای از من نقل می‌کند که کلیتش درست است. در مورد خوبی حافظه‌اش قضاوت نمی‌کنم اما خاطره‌اش از من مربوط می‌شود به کلاس امیرحسین مسعودی که خود او هم سر کلاس آمد و من کنار او نشستم و مدام میان حرف‌های امیرحسین، پیام بازرگانی می‌‌آمدم! اما برغم این حرفها، تیم اجرایی سفر داود بودن، فوق العاده جذاب بود.

تشکیل شدن تیم اجرایی سفر مناطق حفاظت شده، مصادف شد با تعطیلی مؤسسه به مدت یک هفته. هر کدام از اعضای تیم اجرایی هم از فرصت تعطیلات رسمی استفاده کرده و رفتیم مسافرت. گمانم تنها کسی که تهران بود، خود داود بود. او هم در این مدت، بی منت، جور ما را کشید و برخی از کارها را پیگیری کرده بود.

تعطیلات که تمام شد و بچه‌های تیم اجرایی که سرجمع شدند، بقیه کارها را با راهنمایی داود، پیگیری کردیم. نکته جذاب ماجرا، سورپرایز او برای ما بود. استاد، امسال علاوه بر دو مسیر همیشگی، برای ما مجوز رودبارک را برای تماشای مرال و گوزن و شنیدن گاوبانگی گرفته بود و همین بر جذابیت سفر افزود.

سفر، بدون چالش سفر نیست. اولین چالش ما برگزاری جلسه بین خودمان و داود بود. بعد از یک هفته تعطیلی اینقدر سر مؤسسه شلوغ بود که حتی جا و وقت برای اینکه ما و داود و آنها بنشینیم و درباره جزئیات سفر حرف بزنیم، نداشتند. لاجرم ما و استاد، در کافه سمیه قرار گذاشتیم و خودمان هماهنگی‌های اولیه را انجام دادیم. جلسه پر بود از خبرهای هیجان بر انگیز و البته چالشی! یکی از خبرهای هیجان‌انگیز این بود که با پیگیری استاد، قرار است آنجا «دیگی» و «آروشه» به عنوان شام و صبحانه محلی بخوریم.

دیگی، یک غذای محلی استان سمنان است که غذای محبوب چوپان‌ها و عشایر آنجا محسوب می‌شود. وجه تسمیه‌اش هم به این دلیل است که حتماَ باید در دیگ‌های در دار مسی یا به گفتار محلی «غلیف» طبخ شود. برای تهیه دیگی، برنج، که معمولاً چوپانان ترجیح می‌دهند از برنج لاشه استفاده کنند، آب، گوشتِ چربی دار، روغن دنبه و نمک لازم است. در برخی مواقع هم چوپانان چند عدد سیب زمینی، گوجه فرنگی یا چغندر لبویی و مقداری ادویه‌جات هم به آن اضافه می‌کنند. مقدار مواد یاد شده هم به این صورت است که برای هر پیمانه برنج دو پیمانه آب به آن اضافه می‌کنند. همزمان گوشت و روغن دنبه را هم به آن می‌افزایند و داخل دیگ می‌ریزند و در زیر آتش مدفون می‌کنند تا پس از چندین ساعت کاملاً پخته شود. اَفتَری‌ها -اهالی روستای افتر شهرستان سرخه- گوشتِ کَهَر (بُزِ دو ساله) را بهترین گوشت برای تهیه‌ی دیگی می‌دانند. به طور کلی قسمت‌هایی از بدن دام مثلِ قُلوه گاه و پره‌ها که چربی دارند برای دیگی مناسب هستند. دیگی معمولاً بعد از صرف شام آماده پخت می‌شود(در اصطلاح انداخته می‌شود) و صبحدم به عنوان صبحانه صرف می‌شود. بنابراین کامل ترین وعده‌ی غذایی چوپانان، صبحانه است که دیگی می‌خورند. چوپانان بر این باور هستند که مزه‌ی دیگی به گوشت آن است. آن‌ها می‌گویند که گوشت دام لاغر برای دیگی مناسب نیست، گوشت باید چربی دار باشد تا زیر غلیف یا همان دیگ مسی دسته دار پر از روغن بشود. ما البته این غذا را به عنوان شام خوردیم که واقعاً سنگین بود.

آرشه یا آروشه هم یک نوع لبنیات محلی سنگسری است که مدعی هستند در هیچ جای جهان پیدا نمی‌شود. گویا یک نوع پنیر خاص که گمانم اسمش «لور» باشد را به همراه کمی آرد و زردچوبه یا زعفران را آنقدر تفت می‌دهند تا طلایی شود. ترکیبش با عسل بی نظیر است. خاص بودن لور هم به این دلیل است که پنیری است که از آب پنیر درست می‌شود.

آرشه نوعی پنیر تازه سرخ شده و یکی محصولات لبنی منحصر به فرد سنگسر سمنان است.
آرشه نوعی پنیر تازه سرخ شده و یکی محصولات لبنی منحصر به فرد سنگسر سمنان است.


خبر چالش برانگیز هم این بود که داود برای اینکه به بچه‌ها بابت هزینه سفر فشار نیاید، حسینه روستای پرور را به عنوان اقامتگاه هماهنگ کرده. تا اینجای قضیه خوب است اما مشکل اینجا بود که این اقامتگاه، حمام ندارد. کلاً هم فقط یک سالن است که بچه‌ها مخصوصاً خانمها در عوض کردن لباس مشکل خواهند داشت. این موارد را در قالب یک متن، خیلی نرم برای بچه‌ها توضیح دادیم. خوشبختانه بر خلاف انتظارم، بچه‌ها واکنش خاصی نشان ندادند.

بقیه کارهای سفر، از جمله ثبت نام، بیمه، هماهنگی اتوبوس، خریدهای اولیه و ... هم با همکاری بچه‌های تیم اجرایی بخصوص طاهره به خوبی انجام شد. یکی از خصوصیات‌های تیم اجرایی ما این بود که طاهره و پگاه بسیار نگاه محیط زیستی داشتند و از خرید وسایل پلاستیکی تا جای ممکن اجتناب کردند. برای سفره هم، سفره پارچه‌ای آوردند که تجربه دور هم غذا خوردن دور این سفره، یکی از نقاط جذاب سفر شد.

بالاخره روز حرکت فرا رسید. بر اساس تأکید استاد، قرار بود که رأس ساعت ۰۰:۰۰ بامداد پنجشنبه ۲۲ شهریور حرکت کنیم که کردیم. آنقدر داود به «سر وقت» بودن تأکید داشت که من از نیم ساعت قبل از زمان قرار که ساعت ۲۳:۰۰ چهارشنبه شب ۲۱ شهریور بود، در محل حاضر بودم. سیاوش، سعید، محمد و حنا هم دقایقی بعد از من رسیدند. کسی که جانم را بالا آورد تا برسد و آخرین نفری بود که رسید، آزاده بود. واقعاً حرص خوردم از دستش.

وقتی رسیدیم، فهمیدم زمانبندی استاد، حساب شده بوده. گرگ و میش که شد در منطقه رودبارک بودیم و همگی با هم از تماشای طلوع زیبای آفتاب لذت بردیم. بچه‌ها عکس‌های زیبایی گرفتند که واقعاً جذاب بود. قبل از شروع حرکت، داود در خصوص نحوه حرکت و رفتار در منطقه امن و حفاظت شده، بچه‌ها را توجیه کرد. سه قانون گذاشت: «صف، ستون، سکوت» که هر سه مهم بودند و بر هر سه تأکید داشت اما روی سکوت بسیار حساس بود.

سعی کردیم که هر سه قانون به قدر وسع خودمان رعایت کنیم. حاصلش شگفت‌انگیز بود. صبر و سکوت ما نتیجه‌اش شد دیدن مرال‌های زیبا و گوزنی رشید با شاخ‌های زیبا و افراشته. آنقدر از دیدن این صحنه ذوق زده شدم که در پوست خودم نمی‌گنجیدم. خیلی خودم را کنترل کردم که از ذوق، فریاد نزنم. دیگر مگر یک روز چطور می‌خواهد بهتر از این آغاز بشود؟ دیدن طلوع آفتاب و مشاهده مرال و گوزن؟ «سلطان جهانم به چنین روز غلام است»

دیدن گوزن با آن شاخ‌های زیبا، هیجان انگیز بود
دیدن گوزن با آن شاخ‌های زیبا، هیجان انگیز بود


واقعاً توصیف دهکده حیوانات برای این منطقه، گزاف نیست. بعد از اینکه مرالها و گوزن را دیدیم، صبحانه خوردیم و برگشتیم تا برویم اقامتگاه استراحت کنیم. وقتی رسیدیم اقامتگاه که همان حسینه روستا بود، درست در کوه روبروی حسینه که خیلی هم با آن فاصله نداشت، چندین قوچ و میش دیدیم. واقعاً شگفت انگیز است که حیواناتی که اهلی نیستند، اینقدر احساس امنیت کنند که تا این حد به روستا نزدیک شوند. این بار آخر نبود که این حیوانات را از فاصله اینقدر نزدیک میدیدیم. دو بار دیگر هم در کوه‌های کنار جاده و در فاصله نزدیک به انسان‌ها، کَل و بز دیدیم. چقدر جذاب است که جایی هست که انسان به این فهم رسیده که باید مقام «نوع دیگر» را در آفرینش محترم بشمارد و وجودش را پاس بدارد. اینکه اینجا مردمانی هستند که برای حمایت از حیات وحش تلاش می‌کنند و جانشان را کف دست‌شان می‌گذارند تا این میراث طبیعی حفظ شود، واقعاً شعف برانگیز است.

پیمایش بعدی ما بعد از استراحت و ناهار شروع شد. رفتیم پارک ملی صیدوا. پیمایش با درجه سختی متوسطی داشتیم تا یال کوه. آنجا هم قانون صف، ستون و سکوت برقرار بود. در راه رد پای خرس قهوه‌ای را دیدیم. چقدر هیجان برانگیز. بر خلاف مسیر ما که به بالا می‌رفتیم، رد پا به سمت پایین بود. در یال کوه هم اثری از پلنگ دیدیم، از شوق در پوستم نمی‌گنجیدم.

رد پای خرس
رد پای خرس

نیمه مسیر که رسیدیم، در سایه درخت ارسی کهن سال استراحت کردیم. تکیه بر این ارس قدیمی آنقدر دل انگیز بود که دوست داشتم زمان فریز شود و حال خوش آن لحظه مدام شود و تا بی نهایت تکرار شود. هرچه می‌گذشت، با نزدیک شدن غروب، آسمان زیباتر می‌شد. این هم جذابیت‌های این سفر، روزت را با دیدن طلوع آغاز کنی و در هنگام غروب، در یال کوه باشی.

درخت ارس کهنسال و زیبا
درخت ارس کهنسال و زیبا


تنها نکته منفی این پیمایش، حادثه‌ای بود که برای سوگل رخ داد، پایش پیچ خورد و زانویش آزرده شد. سر برگشت به شب خوردیم. شانس ما این بود که ماه در آسمان بود و مسیر در ظلمات کامل نبود. وقتی داشتم بچه‌ها را سرشماری می‌کردم، فهمیدم که سوگل و سیاوش و امیرحسین، عقب مانده‌اند. وقتی رسیدند، سوگل عتاب کرد که چرا اینقدر تند حرکت کردیم و حواس‌مان به پشت سر نبوده است؟ انتقادش به جا بود. تیم اجرایی تقریباً همه جلو بودند. من و سمیه، در ابتدای صف، و طاهره و پگاه در وسط‌ها. من عقب‌دار شدم که سیاوش و امیرحسین به سوگل کمک کنند. با اینکه ماه توی آسمان بود اما باز هم قسمتی از مسیر را اشتباه رفتیم و راه را گم کردیم و اگر استاد به موقع ما را نمی‌دید، احتمال داشت در دردسر بیشتری بیفتم. تجربه پارک ملی خارتوران به من یاد داده که آدم راحت‌تر از آنچه که فکرش را می‌کند، گم می‌شود. ولی خوشبختانه بخیر گذشت. وقتی هم رسیدیم به اتوبوس، فهمیدیم آقای قمی و آقا قاسم هم به شدت نگران شده‌اند به طوری که آقای قمی قصد داشته خودش بیاید دنبال ما. آقای قمی مرد محترم و مهربانی هست. برای من پدیده‌های سفر همین آقای قمی و آقا قاسم هستند که واقعاً با صفا و مهربانند.

سفر را همسفران خوب معنا دار می‌کنند. در این سفر، زری خانم واقعاً برایم اسوه بود. او بزرگ همه ماست. از همه لحاظ. اما بی نهایت خاضع و فروتن است. بسیار مصمم در همه پیمایش‌ها، تقریباً تا آخر آمد. بزرگی‌اش مبهوتم کرد. اینقدر مصمم راه را پیمود که من هرجا خسته می‌شدم، از دیدن او، از خودم خجالت می‌کشیدم و به راه ادامه می‌دادم. طاهره هم قدرت مدیریتش واقعاً جذاب بود. حواسش به همه چیز بود. به نظرم می‌تواند تورلیدر خوبی شود.

اما قسمت خوشمزه و جذاب ماجرا، آخر شب بود. وقتی رسیدیم، تقریباً «دیگی» آماده بود. امیرمحمد زحمتش را کشیده بود. کمبود امکانات، آدم را خلاق می‌کند. حمام نبود، ولی در آشپزخانه اجاق گاز و قابلمه بزرگ بود. آزاده آب در قابلمه داغ کرد و درِ آشپزخانه را بست و همانجا استحمام کرد. ابتکارش جالب و تحسین برانگیز بود.آزاده بعد از استحمام، واقعاً خیلی بهتر از آزاده بعد از استحمام بود! حداقل از نظر اخلاقی! بعد از چای خوردن و استحمام آزاده، سفره را پهن کردیم و نشستیم برای شام. دیگی واقعاً خوشمزه بود. حیف که من آنقدر جا نداشتم که چند بشقاب بخورم! حتی غذای خودم را هم نتوانستم تمام کنم. واقعاً این غذا خوشمزه بود. گمانم همانطور که چوپانان دوست دارند، خوب و به اندازه چرب بود.

دیگی واقعاً خوشمزه و لذیذ بود
دیگی واقعاً خوشمزه و لذیذ بود

از قشنگی‌های سفر، یکی همین دور هم غذا خوردن بود. سفره‌های پارچه‌ای که طاهره و پگاه آورده بودند، خیلی حس خوبی داشت و لذت غذا خوردن دورهمی را مضاعف کرد. واقعاً آن سفره پارچه‌ای و دور آن نشستن، برایم حسی نوستالژیک داشت. من را پرت کرد به دوران کودک قشنگی‌های سفر، یکی همین دور هم غذا خوردن بود. سفره‌های پارچه‌ای که طاهره و پگاه آورده بودند، خیلی حس خوبی داشت و لذت غذا خوردن دورهمی را مضاعف کرد. واقعاً آن سفره پارچه‌ای و دور آن نشستن، برایم حسی نوستالژیک داشت. من را پرت کرد به دوران کودکیم.

لذت غذا خوردن دورهمی
لذت غذا خوردن دورهمی

لحظه ماندگار و جذاب‌ سفر برای من همین لحظات بود، همین دور هم نشستن بچه‌ها و غذا خوردن کنار هم بود. مخصوصاً که شام در دیسی بزرگ سرو شد و امیر محمد و سبا مثل قدیم‌ها سر دیگ نشسته بودند و برای دیگران غذا را می کشیدند و دست به دست می‌کردند. سفر گاهی حس‌های قدیمی فراموش شده را احیا می‌کند. درست مثل همین حس جذاب و دوست داشتنی که نمیدانم چه اسمی روی آن بگذارم.

روز آخر سفر، با عتاب استاد همراه بود. عتابی دلسوزانه درباره وقت شناسی. قرار بود ساعت پنج صبح حرکت کنیم اما برغم اینکه خودش انعطاف نشان داد و موعد حرکت را نیم ساعت عقب انداخت، باز هم ما تأخیر داشتیم. نمی‌دانم چرا با اینکه عتاب کرد، اینقدر حرفش به دلم نشست؟ گمانم بقیه بچه‌ها هم همین حس را داشتند. آذر درست روبروی من ایستاده بود و به حرف‌های داود گوش سپرده بود، احساس کردم که دچار غلیان احساسات شده و گریه‌اش گرفته. زری خانم هم بعد از اتمام صحبت داود آنقدر هیجان زده شد که تشویقش کرد و تأکید کرد که داود باعث افتخار است. عتاب داود، زمزمه محبت بود.

«صاف دره» دقیقاً روبروی روستا بود. بعد از حرف‌های داود، پیمایش ما در این منطقه شروع شد. خیلی زود به منطقه امن رسیدیم و استاد درباره رعایت دقیق‌تر سه قانون صف، ستون و سکوت، تذکر داد. بچه‌ها هم واقعاً تلاش کردند تا رعایت کنند. طوری سکوت حکمفرما بود که صدای گاز زدن سیب توسط زهره توی محیط طنین انداز می‌شد. نمیدانم این خاصیت طبیعت است یا معجزه سکوت که اینقدر توجه آدمی را به لحظه‌ها و رخدادهای عادی جلب می‌کند.‌ من مبهوت زیبایی ریتم و آوای صدای گاز زدن سیب شدم. همزمان افسوس خوردم که چرا تا به اکنون اینقدر به بدیهیات دور و بر خودم بی‌توجه بودم و زیبایی‌شان را درک نکردم.

هیچ وقت باورم نمی‌شد از مشاهده مدفوع یک حیوان ذوق کنم. دیدن «کار خرابی» خرس سفرم را ساخت. لحظه‌ای جذاب و هیجان انگیز. مخصوصاً بار آخری که مدفوع گرانقدر جناب خرس را دیدیم، مرطوب بود. این یعنی خیلی به خرس نزدیک هستیم. حداقل برداشت من این بود، ولی حیف که نشد خودش را ببینیم.

خیلی به خرس نزدیک شدیم اما خودش را ندیدیم
خیلی به خرس نزدیک شدیم اما خودش را ندیدیم


سکانس آخر، رسیدن به یال کوه بود. وقتی رسیدیم، منظره روبرو آنقدر جذاب بود که در وصف نگنجد و در کلام نیاید، «بلغ العُلیٰ» بود، حد اعلای حظ! محظوظ شدم. مخصوصاً که رسیدن ما همزمان شد با ابری شدن دامنه کوه روبرو. صحنه‌ زیبا و جانفزایی بود. از فرصت استفاده کردم و دقایقی را در یال کوه خوابیدم. از بهترین خواب‌های عمرم بود. مگر چند بار در عمرم فرصت خوابیدن در یال کوه نصیبم خواهد شد؟ خوابی که در حین تماشای چشم انداز زیبای کوه پوشیده از ابر روبرو عارض شود، به نرمی ابر و به سنگینی کوه است.سکانس آخر، رسیدن به یال کوه بود. وقتی رسیدیم، منظره روبرو آنقدر جذاب بود که در وصف نگنجد و در کلام نیاید، «بلغ العُلیٰ» بود، حد اعلای حظ! محظوظ شدم. مخصوصاً که رسیدن ما همزمان شد با ابری شدن دامنه کوه روبرو. صحنه‌ زیبا و جانفزایی بود. از فرصت استفاده کردم و دقایقی را در یال کوه خوابیدم. از بهترین خواب‌های عمرم بود. مگر چند بار در عمرم فرصت خوابیدن در یال کوه نصیبم خواهد شد؟ خوابی که در حین تماشای چشم انداز زیبای کوه پوشیده از ابر روبرو عارض شود، به نرمی ابر و به سنگینی کوه است.

ژولیا کریستوا، مفهومی دارد به نام «سفریدن»، این مفهوم را در کتابش به نام «خودم‌ را می‌سفرم» مطرح کرد. در این کتاب، سفر‌ را مفهومی در خود می‌انگارد. مفهومی که باعث می‌شود در خود غور کنیم و هویت نامتعین خود را قبض و بسط دهیم. سفر مناطق حفاظت شده، برای من چنین سفری بود. سفری که دچار قبض و بسطم کرد. گویی هر قدم که به سمت یال کوه بر می‌داشتم، قدمی در درونم بود که بر خودم نظاره می‌کردم. گمانم خاص بودن این سفر برای من و احتمالاً برای اکثر بچه‌های دوره، از همین منظر بودن.

برای همین، این سفر در میان سفرهایی که رفتم، «چیز دیگر»ی بود. سفری که خاطره‌اش تا همیشه ماندگار خواهد بود.

سفرسفرنامهطبیعتطبیعت گردی
یک روز، یکی از دوستانم، روزنامه آفتابگردان را به من معرفی کرد، خبرنگار شدم! یک روز، یکی از دوستانم، وبلاگ را به من معرفی کرد، وبلاگ نویس شدم! یک روز، یکی از دوستانم، مرا به طبیعت برد، طبیعت گرد شدم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید