مدت ها بود ساعت ک از نیمه شب میگذشت بوی کیک می آمد. ما بوی کیک را با ولع ب ریه ها فرو میبردیم و سرخوشانه فکر می کردیم چ انسان های شادی وجود دارند ک این وقت از شب هوای پخت کیک ب سرشان می افتد.
روزها گذشت و شب ها نیز. یک شب ک باز ب حیاط آمدیم یا شاید پنجره را گشودیم بوی کیک هوا را پر کرده بود. با خودمان مادر بزرگی را تصور کردیم ک برای نوه هایش کیک میپزد، آن ها را می گذارد پشت پنجره تا خنک شود.
من از اینجور آدم ها خیلی خوشم می آید و حتی تصورشان خوشحالم می کند. آدم هایی ک گویا شکرگزار بودن خود از زندگی را با پخت کیک در نیمه شب جشن می گیرند.
باز یک مدت گذشت...
باز نیمه شبی بوی کیک ب خانه دوید. صبح بعدش میان صحبت هایمان برای یکی درباره ماجرای این بوی خوشمزه و داستانی ک پس ذهنمان شکل گرفته بود گفتیم. چیز خاصی نگفت اما بعید ندانست ب قنادی بزرگ سه چهار کوچه پایین تر ربط داشته باشد. اینجور قنادی ها چون حجم کارشان زیاد است سفارش ها را از شب قبل آماده می کنند تا برای تزئینات و قرار گرفتن در ویترین های یخچالدار خنک شده و آماده باشند.
ب او نگفتم اما من دلم نمی خواهد باور کنم. هرچند اینکه بانویی سالخورده (یا حتی جوان) شب های تابستان و زمستان بدون خستگی کیک بپزد دور از ذهن است اما من آن را دوست دارم.
نمی گذارم تصور یک سری آشپز بی احساس ک کیک های بیکینگ پودر اندود و پر از افزودنی را برای ثروتمند شدن صاحب یک قنادی توی فرهای بزرگ و صنعتی می چینند، تصویر ذهنی ام را خراب کنند.
توی ذهن من هنوز مادر بزرگی سالخورده وقتی نیمه شب بیخوابی ب سرش می زند کیک می پزد، صبر می کند تا خنک شود آن وقت یک برش از آن را با یک فنجان چای تازه میل می کند و کیفور از طعم خوب دستپختش و در حالیکه نرم نرمک خواب ب چشمانش آمده، ب رختخواب می رود و رویای شادی نوه ها و فرزندانش او را در خود غرق میسازد.