چقدر خوشحالم ک ب یک کاری مشغولم. قبل از این مدتی بود ک ب یک نوع کسالت صبحگاهی دچار میشدم؛ حالتی ک تمام صبح را پوشش میداد و در نتیجه ی آن، نمیدانستم باید با زندگی ام چیکار کنم و لحظه ها را در یک نوع خواب آلودگی غیر قابل وصف می گذراندم. با کم شدن نور آفتاب و کشیده تر شدن سایه ها حالم بهتر میشد. اکنون من تا بعد از ظهر در یک آپارتمان جنوبی ام ک از نور آفتاب چندان بهره مند نیست. ضمنن آنقدر سرم گرم کار است ک خیلی متوجه گذر صبحگاه نمی شوم.
خوشحالم ک سرم ب یک کاری گرم شده. هرچند از حداقل حقوق بهره مندم، گردن درد مزمنم عود کرده و خیلی جزییات دیگر درباره این شغل وجود دارد ک باعث میشود از ایده آلم فاصله بگیرد اما....
اما من همه این مصائب را ب آن کسالت صبحگاهی ترجیح میدهم. دردهای جسمی شرف دارند ب دردها و ناخوشی هایی ک روح را می خراشند و آزرده میسازند.