روزهای بد هست، روزهای خوب هم هست.
روزهایی هستند که از فرط خوب بودن با خودت فکر می کنی دیگر تا ابد این حال خوش را داری، که دیگر قلق شاد زیستن دستت آمده..
در مقابلش روزهایی اند آنقدر سیاه و تلخ و نابودگر که نفست را می برند؛ یقین میداری چندان دوام نخواهی آورد و همین روزها از غصه میمیری..
روزهای پنجاه پنجاه هم پیدا می شوند. آن روزهایی را می گویم که تا نیمروزشان کیفوری و این وسط یکهو خودت هم نمیفهمی چ می شود، خاطره ای، حرفی، رنگ آفتاب حتی تو را پرت می کند وسط حسرت ها و نا امیدی هایی که فکر می کردی تمام شده اند.. اما باز می بینی غرق شدی درشان. تا شب روحت از گریه های فرو خورده خیس خیس می شود...
این وسط روزهای خاکستری زیادند .
روزهایی که حالت دست خودت نیست.
روزهایی که فقط می گذرند.. نه بدند نه خوب.. روزهای دندان روی جگر گذاشتن، روزهای.. روزهای... روزهایی که نمی دانی اسمشان را چه باید گذاشت، فقط هستند .حسابشان نمی کنی.. از عمرت فقط می کاهند که کاسته باشند.