به تازگی شروع کرده ام ب خواندن رمان "معجزه سرنوشت" اثر جان گریشام. داستان درباره دانشجوی سال آخر وکالت است ک در آمریکا زندگی می کند، آس و پاس است و از همه جهات، چه از لحاظ مالی و چه عاطفی و چه و چه، پی در پی شکست می خورد. تنها نکته مثبتش جود یک دوست خوب و همدل است ک دارد و هوش و زکاوت و پشتکاری ک ب مدد آن نمره های بالا کسب کرده.
تازه اوایل داستان هستم اما دست نویسنده را خوانده ام. حدس می زنم، با توجه ب عنوان، ک قرار است ورق برگردد و طی یکسری حوادث خیلی جذاب و خواندنی و فراز و فرودها همه چیز بر وفق مراد این وکیل جوان گردد.
هدفم از شروع نوشته ام با قضیه این رمان این بود ک بگویم زندگی عادی هم همین است. سختی ها کلی درس توی دلشان دارند ک ب آدم بیاموزند، بعضی آدم ها رنج می کشند ولی در عین حال از آموختن این درس ها باز می مانند. یعنی فقط رنج کشیده اند! نتیجه آنکه روزگار، ک اتفاقا معلم سختگیری هم هست، آن سلسله حوادث یا مشابه آن ها را تکرار می کند تا شاگرد فراموشکار (انسان) درس لازمه را یاد بگیرد. این که این سختی ها چ درس هایی در دل خود داشته اغلب با گذر زمان مشخص می گردد. ساده ترین و در عین حال ارزشمندترین پیروزی یادگیری از تجربه هاست؛ حالا یکی هم مثل وکیل جوان داستان آقای جان گریشام کنار درس هایی ک می گیرد-احتمالا-به نان و نوایی هم می رسد. تا ببینیم چه می شود!