Rastynn Radvar
Rastynn Radvar
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

بزرگ شدن: اصلا هم آسان نیست! (قسمت اول)

همین اول دوست دارم توضیح بدم که از بزرگ شدن، منظورم چیه. ولی خب راستش باید اعتراف کنم که جواب همین رو هم نمی‌دونم. از وجودش هم تو زندگی‌ام هنوز مطمئن نیستم. یعنی نمیدونم که آیا الان بزرگ شدم؟ این بزرگ شدن تا کجا ادامه داره؟ یا اصلا وقتی یکی میگه تو دیگه بزرگ شدی، یعنی دقیقا چی شدی؟! امروز که این رو مینویسم، ماه‌ها از تولد 24 سالگی‌ام گذشته و دارم فکر میکنم که 24 سال بعد کجای این دنیا رو خواهم گرفت و کجای بزرگ شدنم هستم.

وقتی ماه‌ها از تولد 24 سالگی‌ات میگذره و فکر میکنی 24 سال بعد فلان.
وقتی ماه‌ها از تولد 24 سالگی‌ات میگذره و فکر میکنی 24 سال بعد فلان.


ولی آیا اصلا آدمی باید هیچوقت هیچ کار خاصی انجام بده تو زندگیش و به اصطلاح جایی رو بگیره؟

از زمانی که سنم کمتر بود یادمه همیشه رویاهایی تو سرم داشتم. یه روز میخواستم هنرمند بزرگی باشم و رو استیج‌های بزرگ اجرا کنم و روز دیگه خودم رو صاحب بیزینس پول‌سازی میدیدم که برام خونه و ماشین لوکسی رو فراهم میکرد. خودم رو در حال سخنرانی بعد از بردن جایزه اسکار تصور میکردم یا شادی به ثمر رسوندن گل صعود به جام جهانی رو تمرین میکردم. هنوز هم دست از رویاپردازی برنداشتم راستش.

متوجه شدم احتمالا دیگه نمیتونم گل صعود به جام جهانی رو بزنم. شاید اگر چند سال پیش شروع میکردم و روزی چند ساعت تمرین میکردم، شاید نه گل صعود به جام جهانی، ولی حتما فوتبالیست مطرحی میشدم از نظر خودم و این راضی کننده بود. اما آیا این یعنی بزرگ شدن فرصت‌ها رو از آدم تو زندگی میگیره؟ اینطور فکر نمیکنم. امروز انتخاب‌ها و رویاهای دیگری دارم که آرزو دارم با تمرینشون در طی چند سال، بتونم به همون احساس رضایت از خودی که تو فوتبالیست شدن می‌تونستم داشته باشم، برسم.

‌من و دوستام در حال شبیه‌سازی خوشحالی پس از به ثمر رسیدن گل صعود به جام‌جهانی.
‌من و دوستام در حال شبیه‌سازی خوشحالی پس از به ثمر رسیدن گل صعود به جام‌جهانی.


حالا دارم براش چی‌کار میکنم؟ هنوز هیچ‌کاری. راستش نمیخوام زیاد عجله کنم. به خودم گفتم بزار یکم یاد بگیریم. دور و برمون رو نگاه کنیم و به انتخاب‌هامون اضافه کنیم. دوست دارم آگاهانه انتخاب کنم. نه از روی هیجان و اجبار.

راستش فکر کنم قبول دردسرِ انتخاب کردن، یکی از نشونه‌های بزرگ شدن باشه.

وقتی بزرگتر میشی میفهمی که میتونی هرکسی باشی. هرجایی بری و هرکاری میخوای بکنی. هیچکس جلودارت نیست، بازخواست نمی‌شی و ممکنه کسی متوجه‌ات هم نشه. وقتی بچه‌تر بودم اگر بهم انقدر قدرت انتخاب می‌دادن حتما کیفور می‌شدم. ولی وقتی تو موقعیت‌اش قرار گرفتم ترسیده‌ام. از اینکه زیاد وقت نیست. باید انتخاب کرد. باید جاده و دست‌اندازهاش رو شناخت. باید چالش‎پذیر بود و معنی چالش رو دونست. از باید و نباید‌ها متنفرم.

اینا راستش یکم اراده میخواد. نمیدونم چه واژه‌ای مناسب توصیفش است. شاید جرات. متوجه میشی که یا الان یا هیچوقت. باید انتخاب کنی که راه بیفتی سمت رویات و زندگی‌ای که برای خودت متصوری رو بسازی یا ناخواسته بیفتی تو چرخه‌ی زندگی معمولی. برو تحصیلات کسب کن، شاغل شو، زن بگیر، برا بچه‌ات عروسی بگیر و کم‌کم منتظر مرگ‌ات باش. بلی، اونی که گل صعود به جام‌جهانی رو میزنه هم تو همین چرخه است. ولی کاراکتر جذاب‌تری داره تا کسی که شغلی از سر اجبار داره و علاقه‌مند نیست نسبت به زندگی‌اش. ولی احساس میکنم من حق انتخاب دارم. من هیچی بلد نیستم و دارم بزرگ شدن رو کشف میکنم و اونا با شما در میان میزارم. کسی به من بزرگ شدن رو توضیح نداده و انتظار ندارم بی‌نقص و پخته فکر کنم. دوست دارم آدمایی که بزرگ‌تر از من هستند، در مورد تجربه‌ی بزرگ شدن خودشون صحبت کنن و جواب‌شون به سوال "زندگی چیست؟" رو برام تعریف کنند. دوست دارم هم سن و سال‌هام بهم بگن کجای زندگی رو گرفتن و کجاهای زندگی گرفتنیه اصلا به‌نظرشون.

اگر من جرات انتخاب زندگی‌ای که میخوام رو نداشته باشم، چطور میتونم انتخاب کنم پنالتی دقیقه 90 فینال جام جهانی رو کدوم سمت بزنم؟ فکر کنم باید ذهنم رو قوی‌تر کنم و بیشتر با خودم در این مورد صحبت کنم.

بلوغبزرگ شدناکتشافزندگی
روی صحبتم با خودم است، ولی حالا شما روت رو نکن اونور.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید