ویرگول
ورودثبت نام
سایه‌نگارِ خیال|شهبانوی کلمات💘
سایه‌نگارِ خیال|شهبانوی کلمات💘نویسندگی ، سفری‌ست میان رویا و واقعیت ... ✒️✨ در این سفر‌ِ بی‌انتها، کلمات جادو میکنند ،واژه ها به رقص در می‌آیند و جملات نجوا میکنند ! نوشتن،همیشه التیام بخش دردها بوده است !✍️💛
سایه‌نگارِ خیال|شهبانوی کلمات💘
سایه‌نگارِ خیال|شهبانوی کلمات💘
خواندن ۲ دقیقه·۲۵ روز پیش

«مسافر بی‌مقصد»

گاهی ذهنم بازمی‌گردد به آن روز بی‌نام؛ روزی که سوار اتوبوس شدم و هنوز نمی‌دانم چه نیرویی مرا واداشت به رفتن. نه مقصدی در ذهن داشتم، نه شوق رسیدن به جایی. فقط حس عبور بود؛ مثل نسیمی که نمی‌داند از کجا آمده و چرا برمی‌گردد.

بوی فلز کهنه و ته‌مانده‌ی گفت‌وگوهایی که دیگر تکرار نمی‌شدند، فضا را پر کرده بود. روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم و بخار شیشه را با انگشتانم پاک می‌کردم. شهر از پشت آن مه نازک، چهره‌ای دیگر داشت؛ مبهم، و در عین حال آشنا.

در اولین ایستگاه، زنی سوار شد. در دستانش سبدی از سیب‌های سرخ بود؛ بوی آن‌ها به صندلی‌ام رسید‌. حس کردم هنوز در حال گذر از خاطره‌ای هستم که هرگز لمس نکرده‌ام. چند ایستگاه بعد، زن پیاده شد اما عطر سیب ماند؛ همان‌طور که آدمی‌زاد می‌رود و نشانه‌اش تا مدتی در هوا معلق می‌ماند، همچنان که خاطره در ذهن.

ایستگاه‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشتند و آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. هیچ‌کس نپرسید چرا مانده‌ام، چرا این مسیر بی‌هدف را طی می‌کنم.

راننده از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید: «مقصد؟»

«هرجا که…»

حرفم را خوردم و پس از کمی مکث اضافه کردم:

«هرجا که آخر خط باشه.»

راننده لبخندی زد، نگاهی گذرا انداخت، نگاهش مانند کسی بود که هزاران مقصد را دیده و به هیچکدام نرسیده:

«آخر خط همیشه خیالِ مسافره. جاده هیچ‌وقت تموم نمیشه دخترم.»

برخلاف آن چیزی که در انتظارم بود، دیدگاه راننده اتوبوس متفاوت بود. گویی امروز همه‌ چیز مأمور شده بودند و دست در دست هم داده بودند تا من به درک عمیقی از دنیا برسم.

سکوتی سنگین بر اتوبوس حکم‌فرما شد. ولی صدای موتور اتوبوس؛ ریتم کندِ زندگی شد. درخت‌ها از پنجره عقب می‌رفتند، گویی جهان از من فرار می‌کرد و من هنوز دنبال چیزی می‌گشتم که نمی‌دانستم چیست. روز شاید رفته بود، شاید نه. آسمان بی‌تفاوت، لغزید و چراغ‌ها یکی‌یکی روشن شدند.

صندلی‌ها خالی شد، پنجره‌ها تاریک، و من، سنگین از فکرِ نرسیدن. هر توقف‌گاه، هر صدا، هر لمس دستگیره‌ها، یادآور سفر ذهنی من بود، سفری که در واقعیت رخ نداده بود؛ اما در افکارم با تمام جزئیات وجود داشت. گویی آن روزگار را می‌زیستم و هر حرکت اتوبوس، هر لرزش صندلی، شعله‌ای از خاطره‌های ناپیدا را روشن می‌کرد.

در ایستگاهی، راننده ترمز کرد و صدای او مرا از دریاچه‌ی افکارم بیرون کشید:

«رسیدیم دخترم.»

ابرویم را بالا انداختم و با تعجب گفتم:

«کجا؟»

راننده شانه‌ای بالا انداخت:

«هرجا که بخوای بگی رسیدی.»

در باز شد و هوای شب صورتم را برید. خیابان خالی بود و چراغی زرد بر آسفالت خیس می‌درخشید. زوزه‌ی باد در گوشم نجوا می‌کرد، نجوایی تیز و برنده، انگار می‌خواست بگوید: «اینجا آخر خطه.» پیاده شدم، اما حس نکردم که پایین آمده‌ام. صدای بسته شدن در، درونم را خالی کرد.

این سفر، تنها در ذهن من رخ داده بود؛ جایی که به دنبال معنا بودم، نه در دنیای بیرونی، بلکه در افق‌های پنهان افکارم. و شاید پاسخ را دریافت کرده بودم:

«ما هیچ‌وقت از اتوبوس خود پیاده نمی‌شویم. فقط جای‌مان را عوض می‌کنیم، از صندلی پیشین به خاطره‌ای بعدتر، و با هر توقفگاه، بیشتر با خودمان روبرو می‌شویم.»

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

مسافر بی‌مقصد

دنده عقب با اتو ابزار
۱۲
۲
سایه‌نگارِ خیال|شهبانوی کلمات💘
سایه‌نگارِ خیال|شهبانوی کلمات💘
نویسندگی ، سفری‌ست میان رویا و واقعیت ... ✒️✨ در این سفر‌ِ بی‌انتها، کلمات جادو میکنند ،واژه ها به رقص در می‌آیند و جملات نجوا میکنند ! نوشتن،همیشه التیام بخش دردها بوده است !✍️💛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید