به نام خدا
سلام
نمیدونم چرا دارم می نویسیم ولی این برای شما فقط یه متن ساده هست ولی برای من یه بخش از زندگیم بود که تازگی ازش گذشتم و این توی اون حال و هوا نوشتم به امید اینکه هیچ کس توی همچین حالتی گیر نکنه
"من در جهنم زندگی کردم و ترسناکترین بخش آن جایی بود که در آن بهشت را دیدم بهشت که در آن جهنمیان قدم می زدند بعد از آن به بهشت رفتم و دیدم که به هم دروغ می گویند و خودشان برای خود جهنم ساخته اند دیگر همه جا جهنم دارد حتی در بهشت دیگر نمی دانم کدام جهنم است کدام بهشت
زمانی اتفاق می افتد که نمی دانم که باید بترسم یا خوشحال باشم باید فکر کنم یا ناسزا بگویم دیگر اینجا بوی جوانی نمی دهد
فردا را امروز زندگی کردم امروز را به حال خود گذاشتم دیگر پاکن من نیز سیاه می نویسد قرمزم با رنگ آبی به خیابان هایی که روزی سفید بودند می رود دیگر همه چی رنگی شده انگار سفید را دیگر رنگ نمی دانند که نقاشی من را بی رنگ دیدند آنها خود را سفید می خواندند ولی از دهانشان آتش سیاه بیرون می آید شاید نیز من دیگر آنها را این طور می بینم شاید من هستم که تغیر کرده
ممکن است دیگر به سفید من سیاه میگویند و آبیم رنگ نرسیده باشد
آبی که با آن پرواز کرده بودم الان نیز فقط روی کاغذ می توانم پرواز کنم
آسمان که جای ما نبود و زمین را برای ما تنگ دیدند
برای خودشان قفس ساخته اند قفسی که خودشان دوست داشته اند در آن زنگی کنند و من را در آن زندانی کردند
آن روز که کلمات پرواز می کردند به خیال خود می خواستند که آزاد شوند ولی اسیر طمع خویش شدن شاید آن روزگار که من نیز پرواز می کردم سوار بر اسب طمع بودم به فردا که دیروز زندگی کرده بودم فکر نمی کردم شاید نیز فقط رنگ ها نبودند که تغیر کرده اند آسمان نیز دیگر پر از خون شده که به آن دریا می گویند که آبی دست از خودنمایی بردارد
شاید روزگاری وجود نداشته و من توهم خیال انگیز خود بودم شاید الان من خواب کودکی هستم که در بیمارستان آن ور خیابان زندگی می کند شاید همه چیز توهمی بیش نباشد شاید ...
فقط برای اینکه بدون تصویر
https://vrgl.ir/Mhq96