مجتبی رضوی
مجتبی رضوی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

هیس به هیچ کس نگو(2)

...دیگر در روزگاری زندگی می کنم که حاکمان با زنجیر برده نمی‌گیرند بلکه بردگان خودشان با زنجیری که از مو هایشان ساخته اند خود را تقدیم حاکمان می کنند

دیگر مردم از حیوانات نمی ترسند که به آنها حمله کنند از خودشان می‌ترسند که به دیگران حمله کنند

دیگر ما انسان ها مسافت ها طولانی نمی رویم ولی مقصد را گم کرده ایم و برای خود مقصدی دروغین ساخته ایم که دیگران را با خود به آنجا می بریم و دوباره سر از قفس در میاریم

دیگر در کاغذ نیز می توان جهنم ساخت زمانی که برای دیگران می نویسم ، می خوانم ، مینوازم در قفس هستم زیرا می ترسم که دیگری از من رنج ببرد حال که به آن فکر می کنم که ممکن است نوشته من باعث درد تو شود دلم می خواهد به پاکن دست بزنم که سیاه تر از مداد است حتی دیگر موادی که در دست دارم از چون و ذغال نیست و من آن را به بهای سرگرمی از دست دادم و من ماندم افسوس و درد

آری زمین خدا وسیع بود ما در تنگنا بودیم

همیشه فکر می‌کردم در دریای افکار مردم من کشتی مروارید سیاه را مال خود کردم و مانند کاپیتان جک اسپارو سکان را با طنازی بدست گرفته ام دلم برای خود می سوزد که نمی دانستم که در بیست هزار فرسخ زیردریا هستم و کاپیتان نمو داستان شدم

کاپیتان نمو وجودم می گوید دروغ در اقیانوس افکار مانند فانوس دریایی راه را نشان می دهد و به همین علت است که مردم فکر می کنند دروغ مادرشان است حتی نمی دانند زمانی که در این اقیانوس هستند و پارو می زنند و دلشان برای خشکی که هیچ وقت ندیده اند تنگ شده است در حالی که خود را در آغوش این مادر می اندازند به پاکی و عافیت می رسند

از من که در پایین ترین نقطه اقیانوس هستم بپرسی چطور به تو می گوییم دروغ آنها را به راستی هدایت می کند کاری می‌کند که انقدر زجر بکشند تا دیگر در آغوش این مادر جای نگیرند البته اگر چشمانشان را باز کنند

حال دیگر نمی دانم بعد از آنکه آبی من را دزدیده اند دریا به چه رنگ تغیر کرده به رنگ سبز جنگلم دست نزدند رنگی که در آن زمانی که قانون آن را نمی دانستم بدنم را چنان تکه کردند که بوی عدالتش رنگ سرخ گل لاله را متحیر کرد آن جنگلی که مرا پاره کرده بود من دیگیری دوخت که بلد بود نباید جای پادشاه نشست نباید روی تخت طلای پادشاهی نشست باید شاه را کشت و آن رنگ قرمز من بود که روی طلا های جنگل سبز نشسته بود شاید کسی باور نکند ولی نقاشی های من بدون رنگ بود سیاه و سفید نبود بدون رنگ بود

آنها نمی دانستند که با کار هایشان رنگ های گوناگون می سازند هیچ کس نمی دانست زمانی که تمام رنگ ها در کنار هم قرار بگیرند متحد نمی شوند و رنگ سیاه من به وجود می آید رنگی که روزی شاید سفید بود سفیدی صداقت

شاید نیز به رنگ قهوه‌ای قهوهِ ی تلخ من بود که من تا به امروز به دهان داشتم

من دیگر چیزی نمی دانم نه از آن روز نه از امروز نه از فردا

https://vrgl.ir/Mhq96
اگه خوشت نیومد اشکال ندارهشخصی که فردا را دیروز زندگی کردواسه کنکور نمی تونم مثل قبل کتاب بخونم و فیلم ببینمکنکور ایز کامینگ
من کمال‌گرا نیستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید