مجتبی رضوی
مجتبی رضوی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

پارسال

این پست دو بخش داره که نگاه شخصی من توی دو زمان متفاوت هست که یکی پارسال و دیگری دیشب هست

" آری دوباره دیدمش این بار مانند روز روشن بود روشن تر از همیشه دیدم که مردان جنگ دیگر لباس جنگ نمی پوشند خود را مانند دیگران کردند

اما یادشان رفت زبان آنها تیزتر و برنده تر از شمشیرشان بود که زخم های الان دیگر جسمی برای کشتن ندارد بلکه روح ها را می کشد فکر ها را نابود می کند

آری همه با هم دروغ می گوییم همه دروغ هایمان را باور می کنیم مگر دروغی که باور شود حرف راست نیست ما خونت را فراموش نکرده ایم آن ماجرا را هر سال به یاد می آوریم اما بودن فکر بر اصل عادت نه با اندیشه

شاید با این اتفاق سوگوار بخندیم با دست هایمان برقصیم بعد دزدی ببخشیم بعد مردن زنده شویم شاید فراموش کرده ایم تا چرا آن کار را کردی

از خود متنفر نیستم اما هر چشم هایم بیشتر تر (خیس شد ) واضح تر دیدم که دستانم آلوده به گناه است چرا دهانم دیگر فریاد نمی کشد


آری دوباره غمگینم که می نویسم ولی باید بدانی که زمانی که خوش حال بودم هم به یادت بودم

از تو درخواستی کردم نمی دانم که شنیدی تا جواب دهی آیا با این همه اتفاق باز به حرفم گوش می دهی

روزی که آلوده به گناه شدم من را فراموش نکن من را ببخش دستم را بگیر بلندم کن و مرا دوباره عاشق خود کن و چاقو را به عنوان مجازات در قلبم کن

آلوده گناهباورمردان جنگعاشورا نامهجنگ
من کمال‌گرا نیستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید