مجتبی رضوی
مجتبی رضوی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

پریشب

دوباره می نویسم این بار نه مثل سال قبل این بار از نگاهی دیگر شاید چشمانی دیگر شایدم نیز فردی دیگر نمی دانم شایدم فهمیدم عمل بی نتیجه جایگاهی به آن اندازه ندارد پس بی اختیار به سمت خدمت رفتم خدمتی از جنس دیگر ده شب خدمت مانند سرباز دم دروازه ی بهشت

نمی دانم تا به حال به بهشت رفتید یا نه ولی امسال من زمانی که در های بهشت باز شد دیدم که افرادی وارد شدند و امیدوارم که تا همیشه آنجا باشند و بهشت شان را نفروشند

در نگاه من این بار من وجود نداشت این بار فقط او بود او در قلبم نفوذ کرده بود قبل آن که خود بفهمم نمی دانم چه بگويم یا چه بنویسم مانند و تشبیه کردند جایز نیست

این بار دیگر ذهن مریض و بیمار من قضاوت گر نبود این بار متقاضی نگاه خریدار او بود و من همه چیز را به بهای او می فروشم


امسال نتوانستم در رقص زیبای عزاداری مانند همیشه شرکت کنم این بار خادم رقاصان و نوحه گرانش شادم و در هر لحظه فقط یک سوال در ذهنم با بی قراری به هر سو که می خواست می رفت که می گفت اگر به هفتاد و سه تن نیاز بود

آیا تو نفر آخر می شدی ؟

آیا تو لایق بودی ؟

تو بی همه کس وجود بی وجودت را می توانست راضی کند ؟

و هر بار جوابی نمی یافتم و آشفته تر می شدم و این فکر من را در نگاه او شرمسار می کرد

بدون شک این من دیگر من قبل نیست شاید دیگر من نیست

شاید ...


بهشتقبرستان من هاعاشورا نامهندای سرباز دم دروازه ی اوپریشب و پریشانی و پیش آهنگی برای او
من کمال‌گرا نیستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید