با خانواده داشتیم شام می خوردیم که ناگهان پدرم گفت آماده باشید قرار است به زیارت امام رضا برویم ما همه اول شوکه شدیم و بعد موافقت خود را اعلام کردیم پدرم هیچ وقت برنامه سفر را به ما نمی گفت که کی راه می افتیم یا تا چه زمانی هستیم به همین دلیل ما هم از او نپرسیدیم و همه بعد شام خود را مشغول آماده شدن کردن
من که از برنامه پدر خبر نداشتم تصمیم گرفتم سریال که یکی از دوستانم معرفی کرده بود ببینم و تا دم دمای اذان صبح بیدار بودم همان لحظه که خواستم دیگر بخوابم پدرم وارد اتاق شد و گفت اگر مشهد میایی بلند شو و من را شوکه زده و تشنه خواب رها کرد و بنده هم مجبور به قبول کردن شدم و بدون هیچ اعتراض همراه با یک خانوادهِ خواب آلود سوار ماشین شدم و اینگونه سفر زیارتی سیاحتی مارکو خورشت شروع شد
اینطور به شما بگویم تا قبل از ساری بنده در حالت اغما و خماری بودم و هیچ چیزی یادم نمی آید بجز پرواز های لحظه ای که بخاطر انواع و اقسام دست انداز ها و سرعت گیر های که در استان مازندران چشیده بودم و سقوط هایی بدتر از این پرواز های زجر آور به همین خاطر هم بود که به سر پدرم زد که برای تنوع هم که شده به جای مسیر جنگل گلستان و گیلان از مسیر ناشناس که شهر ساری را به کیاسر وصل می کرد و در ادامه این مسیر به مرز استان مازندران و سمنان می رسید برود
این مسیر پر خم و پیچ کمتر از کندوان نباشد بیشتر نیست و موقیعت برای ما زمانی بدتر شد که در گوران مه غلیظی گیر کرده ایم که آدم جلوی پای خود را نمی دید و آفتاب که تازه در آسمان پیدایش شده بود به همراه درختان کهنسال که خود را مانند پیرزن های جادوگر شهر قصه ها بر روی جاده انداخته بودند موجب شد که من و برادرم تصمیم گرفتیم نام این جاده را مسیر ارواح بگذاریم ولی خدا را شکر این مسیر به یک باره با رسیدن به مرز سمنان تمام شد و ما خود را بالای دامنه ی کوه های البرز دیدم و پیش روی خود دشت بی کران که در کرانه ی کوه های عجیب مانند کوه های مریخی سیستان بلوچستان بود دیدیم
این کوه ها قسمت ها به رنگ خاکستری بودند به همراه شیار هایی که روی آنها نقش بسته بود
بعد از گذر کردن از این منطقه به تبه هایی رسیدم که گاهی به رنگ سرخ گاهی خاکستری و گاهی نیز به رنگ کرمی بودند ولی در این بین فقط یک تبه بود با رنگ عجیب سبز که مانند رنگ سبز زمرد بود و این رنگ را گیاهان بوجود نیاورده بودند بلکه رنگ خود سنگ این طور بود
حال که دارم می اندیشم رشته کوه های شرقی البرز مانند مرز های بهشت و جهنم هست که سمت شمالی آن مرطوب و به همراه گیاهانی با برگ پهن و سمت جنوبی آن گرم و خشک با بوته های سبز و قهوه ای تیره کوچک بود
این بار نکته حائز اهمیت مردم سخت کوش سمنان بود که با شکنجه دادن زمین و خاک را زیر رو کردن بخش کوچک این جهنم سوزان را تبدیل به مزارع گندم طلایی و باغ های گیلاس و گلابی کردند
آری این بار مردان خدا در جهنم سوزان بهشت بی همتا ساخته اند
از این بخش هم گذشتیم اگر دوباره از لفظ ناگهان استفاده کنم واقعا دروغ گفتم زیرا از همان لحظه که وارد سمنان شدم دیدگانم بیشتر از سرسبزی و باغ ها و درختان ، برهوتی بی پایان می دید و هر چه جلوتر می رفتیم دما افزایش و مناظر دیدنی کاهش پیدا کرده بود و من را مجبور کرد به پادکست هایم پناه ببرم و جز گوش کردن کاری دیگر نتوانم کنم البته اینکه خواهر کوچک ترم بر روی پاهایم هفت پادشاه را خواب می دید بی تاثیر نبود و من را وادار به صبر کردن کرده بود
بعد از گذشتن حدود سه یا چهار ساعت آفتاب در بالاترین نقطه آسمان قرار گرفه بود و این نشان دهنده زمان نماز ظهر بود و دوباره خدا را شکر که به سرعت توانستیم مسجدی قدیمی پیدا کنیم که البته مملو از مسافر بود همان لحظه که در ماشین را باز کردم و بیرون رفتم فهمیدم اشتباه بزرگی کردم توده هوای گرم به همراه گرد و خاک مانند ملخ های گرسنه وارد ریه ها و شش هایم شد و اشعه های آفتاب مانند تیر های آتشین از آسمان بر من فرود آمد و مدتی سرفه در گلویم لانه کرد
من فرزند جنگل و دریا و ساحل هستم و حال در کویر و دشت و صحرا هر چند لحظه یک بار از خود می پرسم اینجا چه میکنم و تنها یک جواب به سراغ من می آمد و آن این است که قرار است در این سفر جواب سوال هایی که هیچ کس به تو نمی دهد را بگیری و گرنه من هرگز به اینجا نمی آمدم و آن مرد به همراه سه بچه قد و نیم قد و همسر خود که برای خدمت کردن به زائرین آقا در آن بیابان سکونت دارن را نمی دیدم ...
پ.ن:واقعا ممنون که تا اینجا همراه من بودید قرار توی سری های "سفرنامه مارکو خورشت " اتفاقات بزرگ و کوچک این چند روز رو بنویسم که خیلی هاشون هنوز اتفاق نیوفتاده و من تازه امروز رسیدم نمی دونم تا کی اینجا هستیم ولی این داستان ادامه دارد...(دومین باره که می نویسم دیشب نوشتمش ذخیره نشد امروز صبح که بیدار شدم کاملش کنم دیدم نیست ممنون ویرگول )