Razie Feyzabadi
Razie Feyzabadi
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

خواندن عمیق رمان جین ایر (بخش پایانی)

بخش سوم رمان، با روایت تردید جین بین ماندن و رفتن آغاز می‌شود «دلم می‌خواست ضعیف باشم تا پا نگذارم به گذرگاه مهیب رنج‌های بیشتری که در پیش داشتم. اما وجدانم حاکم بلامنازعی شده بود، گلوی احساساتم را می‌فشرد و با تمسخر به او می‌گفت که باید با پاهای ظریفش به باتلاق بزند و خط و نشان می‌کشید که خودش با دست‌های آهنینش او را به ژرفنای بی‌انتهای در و رنج فراخواهد برد.»

جدال بین عقل و احساس به تمامی در لحظات تصمیم‌گیری جین برای ماندن یا رفتن بازنمایی شده است، تردید در بسیاری از جملات جین حضور پررنگی دارد: «واضح است که باید ترکش کنم، اما نمی‌خواهم ترکش کنم... نمی‌توانم. (برونته, 1397, ص. 434)»، «داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم. بوته امتحان بود. انگار دستی از جنس آهن گداخته به تمام وجودم چنگ می‌زد. لحظۀ وحشتناکی بود – سراسر کشمکش، استیصال، سوختن!». روایت رنج تصمیم‌گرفتن جین را به خواننده منتقل می‌کند، صفحات توصیف این کشمکش یکی از به‌یادماندنی‌ترین لحظات خواندن این کتاب است، خواننده از یک سو، تمایل دارد که جین بماند، بماند کنار راچستر آرام بگیرد، از سویی دیگر می‌داند که جین شخصیتی است که به اصول اخلاقی و اعتقادی‌اش پایبند است. ما در مقام خواننده می‌دانیم نهایتا جین تصمیم به رفتن خواهد گرفت ولی در رنج این تصمیم با او شریک می‌شویم.در این لحظات، تعارض‌های بین سنت‌های ریشه‌دار جامعه و مذهب با تمایلات قلبی و نوع‌دوستانه بیش از پیش آشکار می‌شود و ما همچون جین، مجبور به نگاه مجدد به این دوراهی‌ها و تعارض‌ها هستیم. کشمکشی که تا چندی ذهنمان را مشغول خواهد کرد.

در هنگامۀ تصمیم‌گیری، راچستر سعی می‌کند تمام ناگفته‌هایش را برای جین روایت کند، از برتا می‌گوید، زنی که تنها دختر یک تار و زمین‌دار هند غربی بوده است و در عین حال، به زیبایی شهره شهر بود و پدر راچستر که مردی بوده طماع و پول‌پرست و به خاطر ثروت پدر برتا، او را مجبور به ازدواج با وی می‌کند. راچستر گذشته‌اش را جوری برای جین تعریف می‌کند که جین راهی به جز حق‌دادن به او نداشته باشد و او را قربانی تصمیمی که خود در آن نقشی نداشته ببیند «دلم برای شما می‌سوزد... با تمام وجود دلم می‌سوزد (برونته, 1397, ص. 444)». تمام حرف‌های راچستر تصمیم به رفتن را برای جین سخت‌ و جانکاه می‌کند «داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم. بوته امتحان بود. انگار دستی از جنس آهن گداخته به تمام وجودم چنگ می‌زد. لحظۀ وحشتناکی بود- سراسر کشمکش، استیصال، سوختن! 456». اما جین تصمیمش را گرفته است: «اما می‌بایست از این عشق و این پرستش چشم بپوشم. وظیفۀ دشوارم فقط در چند کلمۀ تلخ خلاصه می‌شد: از این جا برو! (برونته, 1397, ص. 456)»

جین زمانی توان تصمیم به رفتنش را پیدا می‌کند که در عالم خیال به صحنه‌هایی از دورۀ کودکی‌اش می‌رود که در اتاق قرمز دراز کشیده است و نور ماه را می‌بیند و هیکل سفید و با شکوه یک انسان در میانه آن ظاهر می‌شود و با جین سخن می‌گوید: «دخترم، از وسوسه بگریز» و جین پاسخ می‌دهد «می‌گریزم مادر.» و این پاسخ را جین وقتی می‌دهد که از این رویای خلسه‌آمیز خارج شده است. انگار نیرویی ماوارئی خونی در رگ‌های جین می‌دمد که بتواند این تصمیم سخت را بگیرد، راچستر و تورنفیلد را ترک می‌گوید و با دست خالی رهسپار سرنوشت دیگری می‌شود.

جین سوار کالسکه‌ای بی مقصد و بی هیچ آشنا یا راهنمایی از آنجا می‌رود، سختی‌های بسیاری می‌بیند، مردم همه او را به چشم غریبه‌ای می‌بینند و حتی از دادن قرص نانی به او اجتناب می‌ورزند. جین تا آستانه مرگ پیش می‌رود ولی روزی خود را در برابر خانه‌ای می‌بیند. هانا خدمتکار آن خانه جین را راه نمی‌دهد چرا که گمان می‌کند ولگردی است که قصد مزاحمت دارد. اما مرد جوانی به نام سنت جان، اندوه و ناامیدی جین را می‌بیند و او را به خانه –مورهاوس- راه می‌دهد. او کشیش جوان همان روستایی است که هیچ‌کدامشان دست یاری به جین ندادند و او را از خودشان راندند. جین وارد خانه می‌شود و گویی نقش‌آفرین صحنه‌ای دیگر از زندگی خودش و تمام اهالی آن خانه می‌شود. سنت جان دو خواهر به نام های دایانا و مری دارد که دوستان خوبی برای جین می‌شوند.

مورهاوس برای جین شبیه خانه است، مصاحبت با آن‌ها برایش جانبخش است، لذتی که تا به حال نچشیده است چرا که در توافق کامل سلیقه‌ها و احساس‌ها و اصول اعتقادی با آن‌هاست. دایانا و مری همچون جین اهل کتاب هستند و نقاشی. روزها برایش خوشایند است. سنت جان برایش در دهکده کاری فراهم می‌کند جین معلم کودکان آن دهکده می‌شود. کاری که بنابر اصول اخلاقی جین، باید برایش رضایت‌بخش باشد ولی جین حس می‌کند که پس رفته است، فکر می‌کند از نردبان زندگی اجتماعی بالاتر نرفته است و حتی پایین‌تر آمده است از بی‌سوادی و زشتی و زمختی و فقری که دور و برش می‌بیند به اضطراب و نگرانی می‌افتد (برونته, 1397, ص. 519). جین شاد و راضی و آرام نیست چون قرارش در کنار راچستر بودن است و انجا در مورهاوس تنها به راچستر فکر می‌کند «ای خواننده باید حقیقت را به تو بگویم. در همین زندگی آرام و پربار، که روزها را به کار شرافتمندانه با شاگردهایم و غروب‌ها را به نقاشی یا مطالعۀ درلخواهم در خلوت خود می‌گذراندم، بله، در بحبوحۀ همین آرامش و تلاش، شب‌ها بازیچۀ رویایی عیجب و غریب می‌شدم، رویاهایی رنگارنگ، پر تلاطم، سرشار از تصاویر دور از ذهن، برآشوبنده و طوفانی، رویاهایی با صحنه‌های غیرعادی، پر از ماجرا، مخاطرات هیجان‌آور و لحظه‌های پر احساس که در آن‌ها بارها آقای راچستر را می‌دیدم، هر بار هم در حالت بحرانی .... (برونته, 1397, ص. 531) »

روایت شب‌های جین بسیار متفاوت از روزهایش است، چرا که شب‌ها امیال ناخودآگاه و سرکوب‌شدۀ او مجال بروز در رویاهایش را می‌یافتند و او بیدار که می‌شود و به یاد می‌آورد کجا هست و چه می‌کند به رعشه و هق‌هق گریه می‌افتد (برونته, 1397, ص. 351).

سنت‌جان قصد دارد که برای ترویج دین به سفری طولانی برود، او رسالتی بر دوش خود احساس می‌کند که آرام و قرارش را گرفته است. او از جین می‌خواهد که در این سفر همراهی‌اش کند و برای این کار لازم است که همسرش شود! جین اما هنوز دل در گرو عشق راچستر داشته و از قبول آن سرباز می‌زند. سرنوشت ورقِ دیگری برای جین رو می‌کند. جین در یک لحظه از هیچ به همه‌چیز می رسد، او وارث عمویی می‌شود که تا به آن روز ندیده است و به این واسطه می‌فهمد که با سنت‌جان، دایانا و مری رابطه خویشاوندی دارد. این سعادتی ناگفتنی برای جین است جینی که هیچ‌گاه طعم داشتن خانواده را نچشیده بود. جین ثروتش را میان آنها تقسیم می‌کند و سهم آن‌ها را از این خوشبختی می‌دهد. اما جین در بحبوحۀ این تغییرات راچستر را فراموش نکرده است. جین مستاصل از این وضعیت از خدا می‌خواهد که راه را نشانش دهد و ناگهان چیزی به قلبش الهام می‌شود:

«ناگهان احساس وصف‌ناپذیری قلبم را از حرکت انداخت، و این احساس نه‌تنها قلبم را از حرکت انداخت بلکه به سرم انتقال یافت و بعد هم در کل وجودم منتشر شد. احساساتم شبیه برق‌گرفتگی نبودف اما بسیار شدید و عجیب و تکان‌دهنده بود.... صدای فریادی شنیده بودم... «جین! جین! جین!» همین و همین (برونته, 1397, ص. 607)»

جین دیگر تردیدی ندارد که باید به سمت تورنفیلد بازگردد. جین بازمی‌گردد و عمارت تورنفیلد را سوخته و ویران می‌یابد! راچستر کور شده بود و یک دستش هم قطع. او را هم مانند همان عمارت باشکوه ویران می‌یابد. اما غم و اندوه جین به امیدی ملایم آمیخته می شود، امیدی که از بودن کنار راچستر سرچشمه می‌گیرد. سرانجام در آخرین فصل رمان بار دیگر جین با خواننده سخن می‌گوید: «ای خواننده، با او ازدواج کردم» عبارتی که معروف‌ترین جملۀ این رمان در سراسر دنیا نام‌گرفته است.

برونته, ش. (1397). جین ایر. (ر. رضایی, مترجم) تهران: نشر نی.

خواندن عمیقجین ایرشارلوت برونتهخواندن رمان
http://deepreading.blogfa.com/ اینجا، تجربه‌هایم را از خواندن عمیق مینویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید