بنفشۀ آفریقایی؛ شکوهِ زنی در میانسالی
بازنشر از روزنامه اعتماد 28آبان1399
بنفشۀ آفریقایی حول زندگی زنی میچرخد به نامه شکوه. شکوه سالهاست که از فریدون جدا شده است و با رضا که زمانی دوست همسرش بوده ازدواج کرده است. فریدون چندی است که در آسایشگاه سالمندان زندگی میکند. سالم است ولی روی صندلی چرخدار نشسته است. حرف دارد اما حرف نمیزند. به خانۀ شکوه که میآید راه میرود و حرف میزند. بنفشۀ آفریقایی، روایت سه انسان است که خود را هم در خود و هم در دیگری میجویند، گاهی مییابند و گاهی نه.
ورود فریدون، زندگی شکوه و رضا را دچار بحران میکند. رضا بیآنکه بخواهد دچار احساسِ حسادت میشود. بحران در رابطۀ عاشقانۀ آنها با هوای بارانی و رعدوبرقهای گاهوبیگاه در فیلم بازنمایی میشود. فریدون نظم زندگی روزمرۀ آنها را برهمریخته است، این بینظمی در آینه و تابلوهای بهدیوار آویختۀ کجومعوج اطاق فریدون پیداست که هر چه بیشتر میگذرد صافتر و مرتبتر میشود و نظم زندگی روزمره دوباره به شکلی دیگر برقرار میشود. هر سۀ آنها فعالانه در برقراری این نظم و رسیدن به نگاهی مشترک و همدلانه میکوشند. اما سهم شکوه در این میان پررنگتر است. شکوه رنگ میزند به زندگی رضا و زندگی فریدون. رنگ میزند به الیاف بیرنگ. او مرکز ثقل روایت است. در ابتدای فیلم، هنگامی که شکوه فریدون را سوار وانت خود میکند، دوربین در حرکتی دوّار روی شعاع دایرهای میچرخد که مرکزش شکوه است (00:0۲:۲۴). در ادامه نیز، آنچه روایت را پیش میبرد، کنشهای شکوه است. او مسئولانه «کاری را که قبولش دارد، انجام میدهد»، حتی اگر نگاه سرزنشگر دیگران به او خیره شده باشد. صدای شکوه ابتدا در هیاهوی دستگاه برش رضا شنیده نمیشود، او باید فریاد بزند تا شنیده شود (00:14:33)، اما آهسته آهسته میبینیم آنقدر روی تصمیمی که درست میداند میایستد که زمزمههایش نیز به وضوح شنیده میشود.
بارِ سنگین تصمیمی که بر خلاف عرفِ پذیرفتۀ جامعه است به دوش شکوه است. او این کار را با صبر، با فکر و با ظرافت انجام میدهد. حسادتهای رضا را میفهمد اما موجه نمیداند. دلجویی میکند اما عذرخواهی نه. اولین حضور هر سۀ آنها در قاب دوربین، سر میز شام است. اولین کشمکشهای جدی هم سر میز شام اتفاق میافتد. شکوه، هم در بعد تصویری حضوری تمام و کمال دارد (نمای از روبروی شکوه) و هم در بعد روایی، اوست که این حضور سهگانه را معنا میبخشد. رضا و فریدون روبروی هم و در تقابل با هم نشستهاند، تقابلی که نمایانگر تنشهای پنهان میان آنهاست. فاصلۀ بین آنها در تصویر متوازن و همسان است. این فاصله در حضورهای بعدی، دستخوش تغییر میشود مانند آن روز بارانی که هر سه در تراس حضور دارند. این بار شکوه و فریدون، نزدیک هم نشستهاند و رضا دورتر. در این نما، پنهانشدگی رضا پشت پرده، دلالتی بر این حسادت پنهانی است.
فریدون، مردی خاطرهباز است. چمدان خاطراتش روبرویش باز است و او مشغول تداعیهاست. کمکم کشف میکنیم که چمدان تنهاییاش نه فقط جای عکسها و نامههای روزهای رفته است بلکه برگهای خشکیده و عینکهای از کار افتاده هم در آن پیدا میشود. فریدون با چیزهای از دسترفته زندگی میکند با خاطرۀ آنها. با خاطرۀ شکوه هم. شکوه در مقابل، در جایی از فیلم به فرشته میگوید: «به سن من که برسی میفهمی فقط باید به داشتههات فکر کنی». و او به درستی، همچون زنی است. تصویر گذشتهها را به دیوارهای خانه نیاویخته، قابهای روی دیوارها خالی است. خاطراتش را تا جایی تداعی میکند که حالِ امروزش را مخدوش نکند، با رضا تخته بازی نکرده است، امروز با فریدون هم بازی نمیکند. شکوه، گذشتهها را نمیستاید. با آن سرِ جنگ هم ندارد، با اینکه سالها اطرافیان فکر کردهاند که او با دوست شوهرش فرار کرده است، شکوه برای اثبات خودش نمیجنگد. زندگیاش را در حال، در لحظه میسازد. مسئولانه میسازد.
رفتهرفته رابطۀ بین شکوه و فریدون و همچنین بین شکوه و رضا به موازات هم، تصویر میشود. شکوه و فریدون ابتدا خاطرات گذشته را یادآوری میکنند. آنها هر کدام خوانشِ خود را از گذشته روایت میکنند و در عین حال میکوشند که اکنونِ یکدیگر را با خوانشی همدلانهتر بخوانند. و در ادامه، نگاهی به آینده دارند مثل تقاضای فریدون برای ازدواج با ثریا. اما رابطۀ شکوه و رضا، ابتدا درگیر کشمکش حضور دیگری است و بعد از فروکشکردن نسبی این کشمکش، خاطرات عاشقانه را مرور میکنند. در هر دوی این رابطهها، شکوه میکوشد که متعهد به ارزشهای درونیاش باشد و نه قضاوتهای عرفی. با اینهمه، شکوه نمیتواند با ثریا از فریدون بگوید. او هم تسلیم حسادتی میشود که موجه نمیداند. از خانۀ ثریا که خارج میشود دوربین پشتِسر شکوه حرکت میکند (01:19:43). شکوه شرمگین است و توان چشمدوختن در چشم بیننده ندارد. لرزش صدایش وقتی به دروغ به فریدون میگوید که ثریا خانه نبوده است، باز حکایت از سرافکندگی درونیاش دارد. ساحت روانی شکوه، عرصۀ کشمکشهای درونی اوست. کشمکشهایی که دیگر عینی نیست، دیده نمیشود اما فهم میشود.
بنفشۀ آفریقایی، روایت تقلای زنی است برای اصیل زیستن، میان زندگیهایی عرفی. روایتی که با زبان تصویر، به ظرافت، بازنمایی شده است.