ویرگول
ورودثبت نام
Razie Feyzabadi
Razie Feyzabadi
خواندن ۱۲ دقیقه·۳ سال پیش

نقد فیلم توت‌فرنگی‌های وحشی ساختۀ اینگمار برگمان

بلوغی مهروزانه در روزهای کهن‌سالی (تأملاتی زنانه‌نگر بر فیلم توت‌فرنگی‌های وحشی ساختۀ اینگمار برگمان)

بازنشر از روزنامه اعتماد 30خرداد1400 شماره 4956

نوشتن دربارۀ توت‌فرنگی‌های وحشی سهل و آسان نیست، زیرا بسیار دیده‌شده و بسیار از آن نوشته‌شده است. من بر این آگاهم که خوانندگانم، ممکن است بارها این اثر را دیده و بسیار درباره‌اش خوانده باشند. تلاشم بر این بوده است که از دریچه‌ای جدید، دربارۀ آن بنویسم و آرزویم این است که وسوسۀ دوباره دیدنِ این شاهکار سینمایی را در دل خواننده‌ام بیندازم تا از منظری دیگر و کمی متفاوت با آن‌چه در گذشته دیده‌است، دوباره این فیلم را ببیند و مزۀ توت‌فرنگی‌های وحشی را بار دیگر بچشد.

توت‌فرنگی‌های وحشی دربارۀ پیرمردی است که در سن 78 سالگی، قرار است برای دریافت دکترای افتخاری در پنجاهمین سالگرد فارغ‌التحصیلی‌اش به لوند برود. پروفسور بورگ پزشک حاذقی است و تمامِ زندگی‌اش را وقف کارهای علمی کرده است. در مقدمۀ فیلم، صدای او را می‌شنویم که زندگی‌اش را در یک اسنپ‌شات بسیار کلی تعریف می‌کند. ولی این تعریف به‌هیچ‌عنوان زندگی‌اش را به‌درستی آشکار نمی‌کند. حقیقت زندگی‌اش با شروع فیلم آشکار می‌شود. پروفسور بورگ در طول فیلم، به بخشی از خودش آگاه می‌شود که انگار هیچ‌گاه به آن واقف نبوده است. این فرآیند وقوف در فیلم از دو خط سیر مجزا ناشی که یکی ریشه در خیال دارد و دیگری در واقعیت دارد.

اولین و نمایان‌ترین فرآیند در وقوف پروفسور بورگ، مسیری است که از عالم خیال می‌گذرد. منتقدان بسیاری بر این فرآیند تمرکز کرده‌اند و با نقدهای روانکاوانه و کهن‌الگویی توانسته‌اند، با تمرکز بر ساحت خیال، نشان دهند که چگونه خواب‌ها، رؤیاها و تداعی‌های ذهنی پروفسور به او کمک می‌کند که آن بخش ناخودآگاه وجودش را به ساحت خودآگاه بیاورد و به امیال سرکوب‌شدۀ خود وقوف پیدا کند.

دومین فرآیندی که ایزاک را متوجه بخش پنهان وجودش می‌کند، رخدادهایی است که در واقعیت اتفاق می‌افتد و شخصیت‌هایی که در واقعیت حضور دارند و هرکدام سهمی در وقوف ایزاک بازی می‌کنند که مهم‌ترین این شخصیت‌ها ماریانه است. نمی‌دانم چرا نقش ماریانه در تحول ایزاک از سوی منتقدان کم‌رنگ جلوه کرده است (شاید برای پاسخ به این سؤال بد نباشد که منتقدان فیلم را با سویه‌های نقادانۀ فمینیستی موردتوجه قرار داد!). درصورتی‌که دوربین با نماهای نزدیک از چهره ماریانه و توقف‌های طولانی بر چهره‌اش، او را بسیار پررنگ و تأثیرگذار بازنمایی می‌کند.

در این نوشتار نمی‌خواهم با رویکردی روانکاوانه و یا یونگی دست به تفسیر این اثر بزنم، فرض می‌گیرم که خوانندگانِ من یا خود توانِ درک دلالت‌های سطح خیالی اثر را دارند و یا انبوه نقدهای روانکاوانه بر این اثر را خوانده‌اند. پس به آنچه کم‌تر توجه شده است می‌پردازم: ماریانه و دیگر شخصیت‌های زنِ فیلم که در تحول پروفسور نقش دارند.

پروفسور بعدازاین که تصمیم‌ می‌گیرد که سفرش را با اتومبیل شخصی خودش انجام دهد ماریانه با او همراه می‌شود. ماریانه عروس اوست (همسر اوالد). در خوانش من از فیلم، دلیل همراهی ماریانه با ایزاک در این سفر این است که ساحت خواب و رؤیا و بازگشت به زندگی گذشته و تداعی خاطرات، به‌تنهایی نمی‌تواند ایزاک را به آن شناخت نهایی برساند. پس ایزاک باید تلنگرهایی از ساحت واقعیت داشته باشد. ماریانه در همان ابتدای سفر، خیلی صریح حتی با کمی بی‌رحمی به ایزاک می‌گوید که پسرش اگرچه احترام او را حفظ می‌کند اما از او نفرت دارد (دقیقۀ ۱۵). چهرۀ ایزاک بعد از شنیدن این واقعیت، بهت‌زده است انگار هرگز چنین تصوری از رابطه خود با پسرش نداشته است. همیشه احساس می‌کرده همچون پدری مسئول، وظایف پدری را انجام داده است. ماریانه صادقانه و بی‌پرده صفات منفی ایزاک را برمی‌شمارد: «تو آدم خودخواهی هستی عمو ایزاک. نسبت به دیگران هیچ توجهی نداری و همیشه و در همه حال فقط به فکر خودتی و همه این خصوصیات رو پشت نقاب تواضع و فروتنی مخفی می کنی (دقیقۀ ۱۵)». این اولین تلنگری است که ایزاک در سطح واقعیت زندگی‌اش با آن روبرو می‌شود. چیزی را می‌فهمد که با آنچه تصور می‌کند فرسنگ‌ها فاصله دارد.

در ادامه، ایزاک به خانۀ زمان کودکی‌اش می‌رود. رفتن به آن مکان، چیزهایی را برای او تداعی می‌کند که جزء خاطراتش نیستند: سارا کنار نهر آب مشغول چیدن توت‌فرنگی‌های وحشی است. ایزاک تماشاگر است. او می‌بیند که سارا با زیگفرید (برادر ایزاک) روابط صمیمانه‌ای دارد. خانوادۀ بزرگ ایزاک در تدارک جشنی برای عمو آرون هستند. در آن میهمانی رابطه سارا و زیگفرید آشکار می‌شود و سارای گریان با خواهر ایزاک دربارۀ برادرهایش صحبت می‌کند و تمامِ حرف‌هایش، حرف‌هایی ستایش‌آمیز دربارۀ ایزاک و نفرت‌آمیز دربارۀ زیگفرید است. نکته‌ای که می‌خواهم به آن اشاره‌کنم این است که تمامِ این صحنه‌آرایی‌ها از تخیل ایزاک سرچشمه می‌گیرد. چراکه ما می‌دانیم در آن روز، ایزاک با پدرش برای ماهیگیری به دریا رفته بودند! پس تمامِ تعریف‌های تملق‌آمیز سارا دربارۀ ایزاک، آن‌ چیزی است که در ذهن ایزاک است و نه بر زبان سارا. این درک از شخصیت ایزاک، در جای دیگری از فیلم هم تکرار و بنابراین تقویت می‌شود آنجا که ماریانه به او می‌گوید: «مثلاً یادته یه ماه قبل که اومدم چه برخوردی داشتی؟ من تو این فکر احمقانه بودم که ممکنه تو به من و اوالد کمک کنی بنابراین ازت خواستم برای یکی دو هفته پیشت بمونم یادته در جواب به من چی گفتی؟ -گفتم باشه خیلی خوشحال می‌شم -نه این جور نبود، شاید یادت رفته. گفتی سعی نکنید من رو وارد مشکلات زناشویی خودتون بکنید من هیچ اهمیتی به این موضوع نمی‌دم. تو و اوالد بهتر می‌تونید مشکلات خودتون رو حل کنید -من اینو گفتم؟ -از این هم بدتر-اه، چه بد -بعد هم این جمله‌ها رو گفتی: من هیچ اهمیتی به ناراحتی‌های روحی تو نمی‌دم پس بیخودی پیش من ضجه و زاری نکن اگه نیاز به تسکین ناراحتی‌هات داری بهتره بری یه روانپزشک رو ببینی شاید هم یه کشیش چون این روزها مد شده -یه همچین حرفهایی زدم؟ تو در قضاوت خیلی سنگدل و بی رحمی عمو ایزاک. وابستگی داشتن به تو به هر طریقی خیلی وحشتناکه (دقیقه ۱۷)». چرا ایزاک موقعیتی را که تنها دو ماه از آن گذشته است را هیچ به یاد نمی‌آورد؟ چرا تصورش از حرف‌هایی که به ماریانه زده است، تا این اندازه دور از واقعیت است؟ شخصیتی که ایزاک از خودش برای خود برساخته است، با آن‌چه نزدیکانش از او می‌شناسند فرسنگ‌ها فاصله دارد. به قول ماریانه، وابستگی داشتن به او وحشتناک است. ایزاک توانایی فهم احساسات دیگران را ندارد، نمی‌تواند با دیگران همدلی و همدردی بکند و هیچ متوجه نیست با حرف‌هایش چطور دیگران را آزرده می‌کند، رفتارهایش در سطح خودآگاهش نیستند به همین خاطر است که از شنیدن حرف‌های ماریانه تعجب می‌کند و به فکر فرو می‌رود؛ بنابراین ایزاک، حرف‌های سارا (معشوقه‌اش) را نیز در تخیلاتش طوری برمی‌سازد که تصور می‌کند باید آنگونه باشد. به این خاطر که در این نوشتار روی شخصیت ماریانه متمرکز شده‌ام، پاسخ به این سوال را برای شناخت این شخصیت مهم می‌دانم: آیا ماریانه، بالغانه بهای شناختِ ریشه‌های مشکلاتش در رابطه با اوالد را با شنیدن این سخنانِ تند و خالی از همدلی نمی‌پردازد؟ سعی خواهم کرد با اشاره‌هایی به ماریانه به این سوال پاسخ دهم.

نکتۀ دیگری که از نگاه مخاطبان پوشیده نخواهد ماند این‌همانی سارای جوان و شاداب با معشوقۀ دوران جوانی ایزاک است. هر دو «سارا» نامیده می‌شوند و بیبی اندرسن، ایفاگر نقش هر دوست. پس جایز است که تصور کنیم، سارای در سطح واقعیت، سارای معشوقه را در ذهن ایزاک تداعی می‌کند و دو پسر نوجوان که یکی دلباختۀ دین است و دیگری علم، انگار ایزاک و برادرش زیگفرید هستند. سارا اغواگرانه آن دو را شیفتۀ خود کرده است با رفتارهایی سلطه‌گرانه تصمیم دارد یکی از آن دو را انتخاب کند. ما ناخودآگاه تصور می‌کنیم که سارای معشوقۀ ایزاک نیز همین کار را در گذشته کرده است و ایزاک را به کناری گذاشته و با زیگفرید ازدواج کرده است؛ اما دو اشارۀ مهم فیلم، این تصور ما را مخدوش می‌کند. یکی سکانسی است که مادر ایزاک خاطره‌ای را از سارا تعریف می‌کند. او می‌گوید «یاد اون روزهایی افتادم که پسر زیگبریت شیر می خورد... دختر عموت سارا مواظبش بود و گهوارشو تکان می داد و براش آواز می خوند و در نهایت هم زن زیگفرید شد (دقیقه 50)»؛ یعنی زیگفرید با سارا ازدواج نکرده بود! که اگر این‌طور بود، مادر از تعابیر دیگری برای این خاطره استفاده می‌کرد و مادرانگی سارا را برجسته می‌کرد؛ و دیگری، صحنه‌ای است که ایزاک در خواب می‌بیند. بعد از دیدار مادر، ایزاک به خواب می‌رود و سارا را در همان خاطره‌ای که مادر تعریف کرده بود می‌بیند. سارا در آن زمان حرف‌هایی گلایه‌آمیز می‌زند: «تو تحمل شنیدن حقیقت رو نداری. حقیقت اینه که من بیش از حد نسبت به تو گذشت کردم، ادم بدون اینکه بخواد ظلم می‌کنه (دقیقه 54)» و در نهایت به او می‌گوید می‌خواهد با زیگفرید ازدواج کند. درست است که این بخش از خاطرات ایزاک، مبهم، پوشیده و مرموز روایت شده است اما آنچه آشکار است این است که ایزاک نقش پررنگی در این ناکامی عاشقانه داشته است. گویی این ایزاک بوده است که به دلایلی که برای ما پنهان است از ازدواج با سارا روی‌می‌گرداند.

واقعۀ دیگری که در وقوف ایزاک نقش دارد، زن و شوهری هستند که بین راه با آنها تصادف می‌کنند: استن و بریت. رابطۀ خصمانۀ آن‌ها، ایزاک را به یاد رابطۀ زناشویی خودش می‌اندازد (دقیقه ۱:۱۷). کارین، همسر پروفسور بورگ بوده است. در یکی از خواب‌های مهم ایزاک که استن و بریت حضور دارند، ایزاک ناگهان وارد باغی می‌شود و کارین را می‌بیند که با مردی در حال عشق‌ورزی است. در این صحنه، کارین حرف‌های مهمی می‌زند: «حالا من میرم خونه و به ایزاک می گم. می دونم که اون میگه "زن بدبخت من، من برات متاسفم" و این جمله رو با لحنی به من میگه که انگار خداست و من بنده گناهکارم. بعدش من گریه می‌کنم و می‌گم: تو واقعا برای من متاسفی؟ ایزاک خواهد گفت: بله من واقعا برات متاسفم. بعدش من بیشتر گریه خواهم کرد و از ایزاک خواهم خواست که منو ببخشه. ایزاک خواهد گفت تو نباید بخشش منو بخوای...چیزی برای بخشیدن وجود نداره؛ اما اون به چیزی که میگه هیچ اعتقادی نداره چون اون مثل یخ سرده و بعد ناگهان اون خیلی با محبت میشه و بعد من سرش فریاد می زنم که تو دیوانه هستی و این ریاکاری و دورویی اون منو مریض می کنه بعد میگه که به من داروی مسکن میده و میگه که اون از همه چی به خوبی اطلاع داره و من بهش می گم که این بخاطر رفتارهای غلط تو بوده که باعث شده من اینکار رو بکنم و اون غمگین میشه و میگه که اشتباهات اون دلیل اصلی همه این اتفاقاته اما ایزاک واقعا به خاطر اتفاقاتی که افتاده، ناراحت و غمگین نمیشه چون اون خیلی سرد و بیروحه (دقیقۀ 1:08)» حرف‌های کارین در خوابِ ایزاک چندین نکتۀ مهم را به ما می‌شناساند. ایزاک در خوابِ خود که ساحتِ ناخودآگاه روان است، کارین را می‌بیند و حرف‌های او ریشه در تخیلات ایزاک ندارد (بر خلاف صبحت‌های سارا که پیش‌تر در این نوشتار اشاره شد و سراسر ستایش از ایزاک بود). گویی خاطرات سرکوب‌شده‌ای که به ساحت ناخودآگاه رانده شده است، راهی برای ورود به خودآگاه شخصیت پیدا کرده‌اند و این در وقوف ایزاک به بخش پنهان شخصیتش بسیار مهم است. نکتۀ دیگر، محتوای حرف‌های کارین است که پرده از شخصیت برساختۀ ایزاک برمی‌دارد. ایزاک تمامِ عمر، نقش مردی درست‌کار، بخشنده، خیرخواه و معقول را بازی کرده است اما این صفات برآمده از فضائل اخلاقی درونی‌شده و درکِ احساسات دیگران و فهم موقعیتِ آن‌ها نبوده است، بلکه به نظر می‌رسد بخشنده است، چون کم‌تر چیزی او را می‌رنجاند. خیرخواه است ولی خیرِ دیگران را در مفاهیم بیرونی مانند کمک‌های مالی، مداوای بیماری و از این دست می‌داند. معقول است به این خاطر که ساحتِ احساساتش آنقدر کم‌رنگ و بی‌رمق است که قوای منطقی و عقلی‌اش را به چالش نمی‌کشد. به قول کارین سرد و بی‌روح است. او در تعامل با کارین همیشه خود را در جایگاهِ حق و جایگاهی بالاتر قرار می‌دهد و بنابراین کارین را به سوژۀ گناه‌کاری تبدیل می‌کند. درنهایت هم به نظر می‌رسد که ایزاک کارین را به کام مرگ کشانده است. وقتی ایزاک با استن درباره غیبت کارین صحبت می‌کنند، استن می‌گوید: «با یک عمل برداشته شد پروفسور. نوعی شاهکار جراحی انجام شد...بدون درد. بدون خونریزی و عواقب بد. یک عمل در حد کمال پروفسور (دقیقۀ ۱: ۱۰)».

ماریانه در سکانس خانۀ مادر ایزاک، مهم‌ترین شخصیت است. دوربین بیشترین توقف را در آن صحنه روی چهرۀ او می‌کند این موضوع وقتی اهمیت بیشتری می‌یابد که بدانیم او باردار است و درگیر تصمیم‌گیری برای این مسئله است. ماریانه در آن صحنه، با نگاهی خیره به رابطه مادر و پسر چشم می‌دوزد و ریشۀ بسیاری از مشکلات روانی ایزاک و همچنینن پسرش اوالد را در مادری بی‌روح و بی‌احساس می‌داند. او پس از این دیدار به ایزاک می‌گوید: «امروز شاهد رفتار تو با مادرت بودم و از اون لحظه به بعد حالت عجیبی به من دست داد. -منظورت چیه؟ -فکر کردم: اون یه مادره یه پیرزن...سرد مثل یخ، عبوس‌تر و نفرت انگیزتر از مرگ و این هم پسرشه و چندین سال نوری بین اون‌ها فاصله وجود داره. پسرش می‌گه با اینکه جون داره ولی در واقع مرده‌است و اوالد هم با احساس تنهایی، سردی و مرگ رشد کرده و من به بچه‌ای که در درونم رشد می‌کنه فکر می‌کنم در همه جای زندگی من و اوالد هیچ چیزی جز سردی و مرگ و تنهایی وجود نداشته. من باید یه جا به همه این مشکلات پایان بدم. -اما تو که داری پیش اوالد بر میگردی. -اره...میرم که بهش بگم شرایطش رو قبول نمی کنم. من بچه ام رو می‌خوام و هیچ کس نمی تونه اونو از من بگیره. حتی اوالد که خیلی دوستش دارم (دقیقه ۱: ۱۷)»؛ بنابراین اولین کسی که آگاه می‌شود که ساحتِ عواطف هم‌پای ساحتِ عقلانی در زندگی مهم است و زندگیِ سرد و بی‌روحِ بدون مهرورزی، مرگ است تا زندگی، ماریانه است. اوست که محرکِ تصمیمِ نهایی ایزاک است تا بتواند هنجارهای اجتماعیِ رسوب‌کرده در سراسرِ زندگی‌اش را به چالش بکشد و برای اولین بار در زندگی، از میس آگنر عذرخواهی کند. یا از او بخواهد که یکدیگر را با القابِ رسمی صدا نزنند. اوست که اوالد را مردد می‌کند که آیا به‌راستی می‌تواند بدون عشق به ماریانه زندگی کند و یا خیر. ماریانه که سال‌ها با اوالدِ سرد و بی‌روح زندگی کرده است، در پایان این سفر تصمیم می‌گیرد به این رابطۀ سرد پایان دهد و زندگی‌اش را شورمندانه ادامه دهد.

این سفر یک روزه همچون سیر و سلوکی درونی، ایزاک را به خودش آگاه می‌کند و همچنین باعث می‌شود ماریانه تصمیم مهمی برای زندگی‌اش بگیرد و این دو، همسو با هم در طول این فیلم پیش می‌روند؛ اما آن کسی که نقش فعالانه‌ای در این فرآیند دارد بیش از این‌که ایزاک باشد، ماریانه است. اوست که کنش‌گری تمام‌عیار است، دارای صدایی رسا و بی‌پروا است. داوطلبانه در تمامیِ صحنه‌های این سفر حضور دارد و با چشمانی خیره، به واقعیت چشم می‌دوزد و دربارۀ آن‌چه درک می‌کند با ایزاک گفت‌وگو می‌کند. شخصیت ماریانه در توت‌فرنگی‌های وحشی، شخصیتی خودآگاه و بالغ است و فرصت نگاهِ عمیق‌تر به زندگی را برای ایزاک فراهم می‌کند و خود نیز به شناختی واقعی‌تر از رابطه‌اش با اوالد می‌رسد. در پایان این نوشتار، می‌خواهم شما را به دیدنِ دوبارۀ توت‌فرنگی‌های وحشی دعوت کنم، این بار کمی بیشتر به ماریانه چشم بدوزید.

نقد فیلمسینمابرگمانتوت فرنگی های وحشیخواندن عمیق
http://deepreading.blogfa.com/ اینجا، تجربه‌هایم را از خواندن عمیق مینویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید