فرهاد در ناگهان درخت، زندگی را میزاید
بازنشر از روزنامه اعتماد 30دی1399
در ناگهان درخت، اتفاقات عجیب و سهمگین به گونهای روایت میشوند که مهم جلوه نمیکنند. فیلم روی جزئیات تکیه دارد، روی مکثها، چشمها، دستها، تکیهدادنها و صدای آهستۀ دلتنگیها. دستگیر شدن فرهاد در کرتا محله هیچ اضطرابی بر جانمان نمینشاند، بر جان فرهاد هم؛ او دستبند بر دست، در ماشین پلیس که نشسته است، هیچ یادش نمیرود گُلی را از راهِ دور قلقلک دهد. در عوض وقتی فرهاد با مادرش در زندان صحبت میکند بند دلِ ما هم، مانند همان سیمِ تلفن که پیچوتابهایش باز میشود، نازک میشود. در ناگهان درخت، شخصیتها پیش روی چشمانِ ما، اشک نمیریزند. به آهستگی در خود فرو میروند. شخصیتها با صدای بلند نمیخندند، از کنار هم بودن، لذتی ناب میبرند. در ناگهان درخت، به دنبال علت و معلولهای فیلمهای واقعنما نباید بود. فیلم، ذهنیتمبناست. اتفاقها، به واسطۀ تداعیها در پیرنگ فیلم جای گرفتهاند. گاهی صحنهها با عجله و خارج از نوبت در پیرنگ مینشینند و راوی (فرهاد) آنها را اصلاح میکند تا بدانیم او هم مخاطب تداعیهای ناخواستۀ خاطرات است، خاطرات هروقت که خود بخواهند وارد روایت میشوند. ناگهان درخت کلیت زندگی فرهاد را بازنمایی میکند، چه بخشی که در ذهنش گذشته است و چه بخشی که در واقعیت.
در ابتدای فیلم، حتی قبل از شروع تیتراژ، نوزادی را میبینیم پیچیده در ملحفهای سفید که فرهاد کنارش خوابیده است، فرهاد نوزاد را زائیده است؛ به تنهایی. چشم به دوربین میدوزد و راوی میگوید «شروع شد زندگی»؛ پیش از آغاز و شاید بعد از پایان روایت، گویی اینجاست شروع زندگی. این صحنۀ آغازین، به صورت پررنگی توانایی زایش فرهاد را تصویر میکند. ناگهان درخت، روایتی دربارۀ چگونگی این زایش است. چگونه فرهاد که فردی عقیم تصویر میشود در انتها به زایش میرسد؟ این سؤالی است که در این نوشتار روی آن تمرکز کردهام.
بخش مهمی از ناگهان درخت، دربارۀ کودکی فرهاد است. تأکید این بخش روی این است که فرهاد در زندگی، شخصیتی کنشپذیر است و نه کنشگر: «هر کاری میکند که هیچ کاری نکند». اگر چراغ برفهای شبانه اختراع میکند برای این است که زودتر بداند لازم نیست فردا به مدرسه برود. همیشه دنبال بهانههایی برای نرفتن است. در بازی فوتبال، ناکام است، در عشقش به سوزان نیز. در فوتبال دروازهبان میشود چون فقط کافی است جلوی چیزی (توپ) را بگیرد؛ جلوی چیزی را گرفتن، کاری است که خوب بلد است. در جایی از فیلم در جواب مادرش که میگوید: «جایی نری تا من برگردم» میگوید: «کجا برم با اسبی که جایی نمیره»، فرهاد روی اسب نشسته است و درجا میزند. هیچ جا نمیرود. به نادر (پسرکی که یکی از چشمانش کمتوان است) حسادت میکند چون از نقصش نمیترسد و با چشم خودش دنیا را میبیند. کاری که فرهاد نمیتواند. کنشپذیری فرهاد، او را همۀ عمر، به پنهانشدگی وامیدارد: از دست مدیر مدرسه، از ترس مهمانهای ناشناس و از ترس صدای پای پدرش. و بعدها به سینما پناه میبرد، تا در تاریکی پنهان شود.
در بزرگسالی هم، فرهاد خود را پیوسته در تعلیق میگذارد و به انفعال میکشاند؛ نمیداند فرزند میخواهد یا نمیخواهد. برای پنهانسازی انفعالش، تمام تخیلاتش از فرزند را مضطربگونه نشان میدهد: «اگه مریضی لاعلاجی بگیره چی؟ اگه خنگ بشه چی؟....»، اما با این وجود، جسارت این را ندارد که فعالانه انتخاب کند و تصمیم بگیرد که فرزند نمیخواهد. بارِ تصمیمگیری را به دوش مهتاب میگذارد. فرهاد انتخابگر نیست، منفعل و دنبالهرو است. تصمیم نمیگیرد چون از پذیرفتن مسئولیت تصمیماتش واهمه دارد. دنبال هرآنچه که پیش بیاید میرود. وقتی مهتاب تصمیم میگیرد که از ایران بروند، فرهاد به تصمیم او تن میدهد بیآنکه بداند چرا. مأمور پلیس در کرتا محله وقتی میخواهد او را دستگیر کند، هیچ اعتراضی نمیکند، تسلیم است. منتظر میایستد که او را سوار ماشین کند و دستبند بزند. در زندان هم تقلاهای ظاهریاش برای رها شدن، عقیم میماند. او هیچ نمیتواند بکند. او پس از آزادی، نمیتواند به مهتاب تلفن کند، بلکه مهتاب را در موقعیتی قرار میدهد که او زنگ بزند؛ در حقیقت خود را در تعلیق نگه میدارد تا باز هم مهتاب تصمیم بگیرد. انتظار منفعلانهاش، همیشه به سوی کنشهای مهتاب و مادر است.
محرک آزادیاش از زندان اینگونه که در فیلم تصویر میشود، خواستۀ از عمقِ جانِ مادر است. فرهاد در بندِ مادر است. مادر در تصویرجوانیاش مانده است؛ ولی به آن آگاهی دارد و تلاشی نمیکند تا از این تصویر خود را رهایی بخشد. عکسهای گذشته را نگاه میکند، قاب میگیرد و خاطراتش را مرور میکند. به آینه نگاه نمیکند چون نمیخواهد چهرۀ پیریاش را ببیند. مادر انتخاب کرده است زندگی را آنطور که میخواهد ببیند چرا که به رنجِ پذیرش واقعیتِ زندگی، وقوف دارد. فرهاد هم مثل مادر، دوستتر دارد زندگی را آنگونه که در ذهن میپروراند ببیند، اما این انتخابِ آگاهانۀ او نیست، بلکه ناآگاهی از رنج واقعیتِ زندگی است. فرهاد حاضر نیست ایدههای ذهنی خود را در واقعیت زندگی بیازماید، اما آنها را تماماً از مهتاب در واقعیت زندگیاش، طلب میکند. مادر آگاهانه برای پرهیز از مواجه با رنج زندگی از مهتاب میخواهد:«آدمهایی را که دوست داری وانمود کن بیشتر دوستشون داری، این جوری خودتم کمکم باورت میشه... الکیام شده بگو هستی. بگو براش میمیری»، این در حالی است که مشابه این خواسته را فرهاد وقتی از مهتاب تمنا میکند که از ایدههای ذهنی خود خسته و درمانده است و آرامآرام مهیای رهایی از این ایدهها میشود:«به خاطر من یه کاری بکن. از خود گذشتگی کن... خسته شدم از حرف راست... حرف راست سنگینه بهم دروغ بگو... بهم دروغ بگو. بذار آسونتر بگذره».
فیلم از طریق رنگبندی، بخشی از زندگی فرهاد را به بخش دیگر پیوند میدهد: رنگبندی فیلم در زندان، شبیه همان رنگبندی در مطبی است که مهتاب برای سقط به آنجا رفته است. انگار این شگرد تصویری، دو بخش از زندگی فرهاد را به هم متصل میکند، نقطه اتصال در نزاییدن است، در عقیمشدن؛ مهتاب خودخواسته بچهای را که در درون دارد سقط میکند و فرهاد در زندان بیشازپیش عقیم شده است. زندان فرهاد را عقیم میکند، مأمور زندان در ذهن فرهاد زندگی میکند و اجازه زایش به او نمیدهد.
اما سؤال اینجاست فرهاد چگونه توان زایندگی پیدا میکند و در نهایت میزاید؟ در سفر آخر به رشت، ترسهای فرهاد زندهتر از همیشه متبلور میشود. فرهاد به ترسهایش خودآگاه میشود و با خود میگوید: «چی از من چنین کسی ساخت که اینقدر بزدل باشم. اینقدر بترسم. اینقدر به قدرتی که ندارم تظاهر کنم». او میترسد و باید با ترسهایش مواجه شود. فرهاد به خاطر «از دست دادن» میترسد، از دست دادن مادر، مهتاب و کودکی که در راه است. این هر سه، بندهای او هستند که در زندگی به انفعالش میکشانند. ریسمانهایی که هر کدام او را به سویی میکشند و مجال «اولشخص بودن»، فردیت و جسارت انتخابگری را به او نمیدهند.
در آن سفر، ترسها، کابوسهایش را زنده میکنند: کابوس بازگشت به زندان و کابوسِ تکرارشوندۀ راندن اتوبوسی که آشنایانش در آن نشستهاند. کابوس زندان که به سراغش میآید، خودکاری را از جیب در میآورد که در زندان، عامل فاصلهگذاری او با زنان بوده است. گویی در تمام زندگی، این خودکارِ فاصله همراه فرهاد بوده است؛خودکار یعنی فاصلۀ او با دیگران. یعنی در انتهای صف راهرفتن. یعنی با واسطه لمس کردن. و در یک کلام یعنی راز این عقیمماندگی. و در انتها فرهاد با فاصلۀ همان خودکار، دست مهتاب را میگیرد، اما این بار مهتاب از این فاصله، نقش بر زمین میشود. کابوسِ پرتکرارش شروع میشود: فرمان دردست گرفتن و راندن، نجاتدادن کسی که بهانۀ زندگیست. فرهاد هیچگاه فرمان به دست نگرفته است ولی این بار جسورانه برای نجات مهتابش، انتخاب میکند و فرمان به دست میگیرد؛ ناگهان، درختی روبهرویش سبز میشود. درخت، نقشی دوگانه ایفا میکند؛به مثابه مانعی مرگبار کودکی را میمیراند و به مثابه نماد زندگی کودکی را میزایاند. آنچه میکشد، کودک کنشپذیر و منفعل فرهاد است و آنچه میزاید کودک کنشگر و انتخابگر فرهاد. کودکی زاییده میشود که زندگی را منفعلانه امری بدیهی نمیشمارد، بلکه زندگی را فرصتِ زیستهای میداند که از دریچۀ آنچه میتوانست تحقق نیابد معنا میشود، و نه فرصتِ نازیستۀ کودکی که:«هرگز مادربرزرگش رو نبوسید. دم آخر از دست سمعک خلاصش نکرد. هرگز به تماشای دریا نایستاد. خواب ندید. مریض نشد. نرقصید. بیسکوئیتشو نزد توی چای. نقاشی نکرد. عزادار نشد. دروغ نگفت. گریه نکرد. دلش تنگ نشد. موسیقی گوش نکرد. پیر نشد. نمرد»