یک روز سفید سفید، همیشه خاکستری است
بازنشر از روزنامه اعتماد 7دی1399
اگر روزی حقیقتی نامنتظره درباره کسی بفهمیم که او عزیزترینمان بوده ولی امروز دیگر زنده نیست، چه بر سرمان میآید؟ اینگیمندر در یک روز سفید سفید، هنگامی میفهمد همسرش با مرد دیگری رابطه داشته که زن مدتهاست مرده است. یک روز سفید سفید تلاش اینگیمندر برای دانستن حقیقت و سپس مواجه او با آن را بازنمایی میکند.
فیلم با حرکت ماشینی در جادهای مهآلود آغاز میشود. ماشین از جاده منحرف میشود و به درهای سقوط میکند. زنی در ماشین میمیرد. در صحنۀ بعد، دوربین روبروی خانهای ایستاده است و در یک سکانس طولانی گذر زمان را نشان میدهد. این خانه، جایی است که اینگیمندر دارد آن را بازسازی میکند. رابطۀ توازی بین آنچه در جهان عینی میگذرد و آنچه در دنیای ذهنی و درونی شخصیتها جریان دارد، در جایجای این فیلم به چشم میخورد. بازسازی این خانه، و تحولات درونی اینگیمندر هم یکی از این روابط توازی است. همانطور که دوربین ابتدا با فاصله از خانه قرار دارد و فقط نظارهگر آن چیزهایی است که بیرون از خانه اتفاق میافتد، روایت نیز در ابتدا وارد ذهنیات و درونیات اینگیمندر نمیشود. او را از بیرون روایت میکند. از حرفها و رفتارها. شناخت عمیقتر اینگیمندر به موازات ورود به خانه اتفاق میافتد. دیوارهای خانه، جای خود را به پنجرههایی بزرگ میدهند و اینگیمندر نیز از دریچهای نو، به روابط قدیمی نگاه میکند. ریتم آهستۀ فیلم از همان ابتدا برای بیننده آشکار میشود. گویی قرار است صبورانه، ناظر تحولات درونی شخصیت اصلی فیلم باشیم.
کشمکش فیلم از جایی آغاز میشود که اینگیمندر در جعبهای که از همسرش باقی مانده، ردِ پای رابطهای را کشف میکند که از آن بیخبر بوده است. کشف تمام آنچه در رابطۀ زناشوییاش بوده، امکان ناپذیر است. حقیقت، تکهتکه و ناپیوسته درک میشود. ایدههای تصویری فیلم، حس درک ناکامل و ناپیوسته را به مخاطب القا میکنند. دوربینهای مداربسته که درک امتداد زمانی را دشوار میکنند در خدمت القای این مفهوم است. آنچه در دنیای واقعی اتفاق افتاده است، از دریچۀ تصویر این مانیتورها، پارهپارهاند. هیچ پیوستگی علی در این تصاویر دیده نمیشود. تصاویر فقط برهههای زمانی هستند که فاصلۀ بینشان هیچ نیست. وقفه است. ابهام است. درست مانند آنچه در ذهن اینگیمندر میگذرد. او هر چه به زندگی مشترکش فکر میکند، چیزهایی زیادی میبیند که با ندانستهها پر شده است. با ابهامها. شناخت او از همسرش، مانند نگاه کردن واقعیت از زاویۀ دوربینهای مداربسته است، همانقدر ناکافی و نابسنده.
پارهپاره بودن درک ما از واقعیت، در سطح روایت هم به نوعی دیگر بازنمایی میشود. فیلم، بخشهای مهمی دارد که در پیرنگ اصلی آن جای ندارند. مانند برنامۀ تلویزیونی که سالکا نگاه میکند و دوربین روی آن تمرکز میکند. یا قصهای که اینگیمندر برای سالکا تعریف میکند. یا تعقیب تکه سنگی که پرتاب میشود و در ته رودخانهای جای میگیرد (که با صحنۀ سقوط ماشین توازی دارد). انگار هر کدام بخشی از روایت فیلم را میسازند، نامنسجم، ناهمگون، شبیه آنچه در زندگی رخ میدهد. تصاویر هم به بازنمایی این مفهوم کمک میکنند. تصاویر اشیاء یا آدمهایی که بدون علتی در روایت، پشتِ سر هم نمایش داده میشوند شگردی برای بازنمایی ذهنیت اینگیمندر هستند. ذهنیتی که نامنسجم است و در تلاش برای انسجامیافتن.
اینگیمندر که مردی معقول و آرام به نظر میآید، بعد از فهمیدن این حقیقت دچار خشم میشود. او باید رابطۀ از دسترفتهاش را در ذهن و در خاطراتش به نوعی بازسازی کند. اگر چه روایت، بر رابطه مرد با همسرش تمرکز دارد، ولی به صورت موازی، تمرکز تصاویر بر رابطه او با سالکا است، نماهای نزدیک از چهرۀ سالکا در موقعیتهای مختلف، حکایت از اهمیت او دارد. جایی که اینگیمندر، خشمگین در پی انتقام گرفتن از اولگر است، سالکا را نیز خشماگین از خود میراند. و در برابر چهرۀ گریان او هیچ نمیکند. اینگیمندر میخواهد سوالهای بیپاسخش را از اولگر بپرسد و شعلۀ سوزان خشمش را فروبنشاند. میپرسد. دوربین، واکنش اینگیمندر را در قاب تصویر نمیگنجاند. باز هم وقفهای ایجاد میکند و ما فقط فرار اولگر را میبینیم و چیز بیشتری نمیدانیم. اینگیمندر ما را در نادانستگی و درک ناکافی از آنچه تحقق یافته، سهیم کرده است. گویی زندگی، چیزی فراتر از جستجو برای سازگاری واقعیت بیرونی با حقیقت درونی فرد فرد انسانهاست.
در پایان فیلم، خشم و سرخوردگی اینگیمندر در آن تونل تاریک طولانی، رها میشود. در این صحنه، مرد در حالی که دستش زخمی است، سالکا را به دوش کشیده است و با هم در آن تونل تاریک فریاد میکشند. او از تاریکی به سمت نور، به سمت خانه حرکت میکند و با فریادهای از جان، بارِ اندوهش را زمین میگذارد. هنگامی که به خانه میرسد، برای نخستین بار، زن در فیلم حضور دارد؛ حضوری آکنده از تنانگی محض. تا قبل از این، او را فقط از عکسها و فیلمهای برجایماندهاش دیده بودیم. او حتی در خاطرات مرد، یا دخترش هم حضور نداشت. حضور او در صحنۀ پایانی، معنای گستردهتری دارد. انگار مرد، او را همانطور که بوده پذیرفته است. نمای نزدیک چهرۀ او و اشکی که آرامآرام در چشمانش میجوشد، دلالت بر تحولی دارد که در ساحت روان او اتفاق افتاده است. روز سفید سفید اینگیمندر، پذیرش جهان خاکستری است.
فیلم یک روز سفید سفید، گرههای روایت را در سطحی عینی میافکند و آنها را در سطحی ذهنی میگشاید.