اشکهایم که میبارد ته دلم خالی میشود. شاید این بار خداست که در میزند.
اشکهایم که میبارد و میبارد....کاش این باریدن دلم را پاک کند
کاش این باریدن مرا به خدا برساند
هر ثانیه بغضم قطره اشکی میشود بس زلال، شاید این گریهها میخواهد عاشقم کند.
عاشق او که این لحظات عجیب خودش را نشان میدهد اما چرا دل من احساس نمیکند این نابترین حس را...؟! خدا از شدت حضور ناپیداست و من همچون ماهیای کوچک غرق در آب هستم بی آنکه حس کنم این آب زندگیم را... ماهی بدون آب میمیرد و زندگی من بدون خدا هیچ هیچ است. خدایا لحظات تنهایی وقتی چشمانم هوای باریدن دارد به آسمانت چشم میدوزم اما من گنه کار چه دارد جز سر به زیر انداختن؟
ما گنه کارم که باشم دلم هوایت را کرده هوای اشکهایم را داشته باش...