دروغ چرا، هنوز دلم برای کسی تنگ نشده، اینکه وقتی از ایران زنگ میزنند گریه ام می گیرد به خاطر حس تنهایی خودم است. البته که این احساس را کم و بیش در آنجا هم داشتم، ولی اینجا ملموس تر ومنطقی تر به نظر می رسد. ضمن اینکه آزادی حس تنهایی ات را بیان کنی و کسی نمی گوید خدایت را شکر کن که کنار پدر و مادرت هستی!
با اینکه آمده ام این سر دنیا، جت لگ نداشتم. انگار بدنم سوسول بازی های معمول را ندارد. این را از همان سال های مدرسه فهمیده بودم، بعد از آن اردویی که همه بچه ها به خاطر غذا مسموم شده بودند و حالت تهوع داشتند و من هاج و واج نگاهشان میکردم، بعد از هربار استفاده از دهانشویه های اجباری در سه شنبه ها که برخلاف بقیه احساس سوزش و گزیدگی در دهانم نمی کردم یا در همین سال های اخیر و رفت و آمد های دوران دانشجویی که نه صدای بلند آهنگ های هایده در اتوبوس مانع خواب راحتم می شد نه زمختی تشک های خوابگاه.
در تحقیقی خوانده بودم که بعد از مهاجرت، مغر چند مرحله را طی میکند و اولین مرحله هانی مون یا همان ماه عسل خودمان است. واضح است که من الان در این مرحله هستم. همه چیز جدید است، ذهنم زیبایی ها را پررنگ میکند وفقط آن هارا می بیند، میوه ها به طرز عجیبی خوشمزه ترند، آدم ها گوگولی تر، رنگارنگ و مهربانند، حس خوبی است که با دمپایی به خیابان بروی و کسی نگاهت نکند، باد به پوست بدن و موهای بیچاره ام میخورد و همه این ها برایم تجربه های تازه ای است.
خدا میداند مراحل بعدی کی به سراغم می آیند و چگونه قرار است آن ها را پشت سربگذارم، ولی از اینکه آگاهی تشخیص این روند را دارم خوشحالم، احساس میکنم این آگاهی قرار است کمک کند تا فاز های بعدی که بسیار متفاوت از ماه عسل هستند را بهتر سپری کنم.