وقتی بعد از امتحان ارشد تصمیم گرفتم وارد بازار کار شوم مسیر درست شغلی برام مشخص نبود. با توجه به رشته ام که ارتباطات بود به عنوان کارشناس شبکه های اجتماعی و محتوا وارد یک شرکت شدم و به مدت 6 ماه درآن شرکت مشغول بودم بعد از آن در دو جای دیگر هر کدام به مدت 3 ماه کار کردم. اما داستان بعد از بیرون آمدن از آخرین جا شروع شد. احساسم از محیط های کاری و شرکت های مختلف منفی شده بود و دنبال کار و شرکت خوب بودم. این سخت گیری برای من 8 ماه طول کشید و می شد گفت که خوبی ها و بدی هایی برام داشت. سختی اش از این جهت بود که هر کاری می کردم به در بسته می خوردم، هر جا رزومه می فرستادم جوابی نمی گرفتم، و حتی باید جواب اطرافیان رو با گفتن این جمله می دادم:« دارم روی پایان نامه ام کار می کنم، و وقت سرکار رفتن ندارم». تا دو سه ماه اول هیچ کلاسی ثبت نام نمی کردم، به خیال اینکه اگر شرکتی من رو قبول کند وقت کلاس رفتن ندارم، کارگاه های مختلف برای کارم می رفتم و به رزومه ام اضافه می کردم اما هیچ خبری نمی شد. در همین وقت ها خیلی از آدم های نزدیکم به من می گفتند« اشکال نداره، تو باید با انگیزه باشی!» اما گفتن این جمله ها من رو با انگیزه نمی کرد.
کم کم فکر کردم چه کارهایی رو قبلا دوست داشتم انجام بدم اما فرصت نمی شد. هدف هایی کوتاه مدت برای خودم مشخص کردم که همین هدف های کوتاه مدت تبدیل به هدف های بلند مدتم شد، مثل رفتن به کلاس طراحی، یاد گرفتن طناب زنی حرفه ای و نوشتن مطالب خیلی ساده به زبان انگلیسی بود؛ چیزی که همیشه دوست داشتم انجام بدم. با کمک همسرم یک وب سایت انگلیسی ساختم و سعی کردم مطالبی را در آن بنویسم تا هم انگیزه بگیرم و وقتم رو پر کند، و هم به بهتر شدن رزومه ام کمک کند.
دورانهای سخت زندگی، جذاب نیستند، اما میتواند دستاوردهایی هم داشته باشد. در این دوران بارها اتفاق افتاد که بدون هیچ انگیزهای صرفا برای گذراندن وقت کاری را انجام بدم. مثلا باشگاه رفتم یا مطلبی رو نوشتم، اما همین انجام دادنهای کم انگیزه هم کمکم کرد تا کارهایی را انجام بدهم که تا قبل از آن در تصورم غیر ممکن بود، یا به تواناییهایی در خودم پی بردم که تا قبلش از وجودشان هم بیخبر بودم. شاید بهترین دستاورد این بود که یاد گرفتم نترسم از این که ریسک کنم و کاری را به تنهایی انجام دهم.