ویرگول
ورودثبت نام
کافه افکار
کافه افکارگاهی ذهنم شلوغ‌تر از یه کافه وسط ظهره... می‌نویسم تا آروم شه، شاید تو هم یه گوشه از این شلوغی رو دوست داشته باشی.
کافه افکار
کافه افکار
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

پله چهارم

شبی بارانی بود.

دختری کوچک در تاریکی گریه می‌کرد. صدایش آرام بود، اما آن‌قدر لرزان که دلِ دیوارهای خانه را هم می‌لرزاند.

مادر، خسته از یک روز سخت، پله‌ها را بالا می‌آمد. اما تا صدای هق‌هق دخترک را شنید، بی‌درنگ ایستاد.

روی پله‌ی چهارم نشست.

دختر را آرام در آغوش گرفت، پیشانی‌اش را بوسید و با همان صدای همیشگی و امن، گفت:

«گریه نکن عزیزم... من اینجام... همه‌چی خوب میشه.»

و دخترک، در آن آغوش نرم و آشنا، آرام شد…

همان‌جا، روی پله‌ی چهارم… جایی که انگار فقط برای آن لحظه ساخته شده بود.

چند سال گذشت.

خانه هنوز همان خانه بود.

پله‌ها همان پله‌ها…

اما مادر دیگر کمتر از اتاقش بیرون می‌آمد. موهایش کمی سپید شده بودند و گام‌هایش آهسته‌تر.

و دختر؟ حالا خودش شب‌ها از پله‌ها بالا می‌رفت…

قوی‌تر، بزرگ‌تر، اما در دل هنوز همان کودک بود.

هر وقت قدم به پله‌ی چهارم می‌گذاشت، بی‌اختیار مکثی می‌کرد.

نگاهش روی همان نقطه می‌ماند، جایی که مادرش آن شب نشسته بود…

لبخندی بی‌صدا، پر از مهر و دلتنگی، روی لبانش می‌نشست.

و بعد، آرام به راهش ادامه می‌داد.

نه مادرش، نه خودش…

هیچ‌کدام هیچ‌وقت درباره‌ی آن شب چیزی نگفتند.

اما پله‌ی چهارم، هنوز راز آن آرامش نیمه‌شب را در خود دارد.

جایی میان خستگی مادر و ترس کودک…

جایی که عشق، بی‌کلام‌ترین شکل خودش را زندگی کرد.

«هر داستان، قطره‌ای از دل است که به رود زندگی می‌ریزد.

با دل باز بخوان و حس کن…

و همیشه یادت باشد، قصه‌ها ادامه دارند، حتی وقتی صفحه آخر را می‌بندی.»

احساسیداستان کوتاهنوستالژیغمگینمادر
۹
۳
کافه افکار
کافه افکار
گاهی ذهنم شلوغ‌تر از یه کافه وسط ظهره... می‌نویسم تا آروم شه، شاید تو هم یه گوشه از این شلوغی رو دوست داشته باشی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید