ویرگول
ورودثبت نام
رزم‌آورِ نور
رزم‌آورِ نور
رزم‌آورِ نور
رزم‌آورِ نور
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

سگ سیاه افسردگی

از وقتی رفتی(که حتی نوشتن این فعل هم برام سخته) به لحاظ احساسی فلج شدم. حس می‌کنم بدون تو قادر به ادامه‌ی زندگی نیستم. فکر می‌کنم چیزی زیادی از عمر من هم نمونده... وقتی چهارشنبه‌شب با سماجت خودم اسم و فامیل کتایون رو گوگل کردم و پیام‌های تسلیت مثلی سیلی توی صورتم خورد احساس کردم جا موندم. از تو، از کتایون، از نسرین، از بابا، از مامان‌بدری، از مهناز‌ جون...

شهربانو به‌م گفت که خودش کار خودش رو ساخته و من از نوشتن پیام برای مادرش هم عاجزم. کتایون خیلی چیزا داشت که زندگی من و تو از کنارش هم رد نشد. همیشه با یه ذوق و افتخاری تعریف می‌کردی که رفتیم برج ملل عروسی برادرش. یادت هست استقبال گرم‌شون رو؟ با هم کلی پسته خوردیم و بعدها چقدر با هم غصه خوردیم... برای تولدش پیام دادم. دیدم خیلی وقت گذشت و سین نکرد. فکر کردم رفته از این دوره‌ها...دفعه پیش هم که اینستاگرامش رو بست و در دسترس نبود رفته بود همون‌جا... یوگا کنار دریا و تغذیه‌ی سالم... بعد مریضی مضطرب بود و در آخرین پیام‌ها حالش خوب نبود. آخرین چیزی که برام نوشت مال سال نوی میلادی بود. ژانویه‌ای که گذشت. برام نور آرزو کرد و عشق... و تو نور شدی... و من بی‌کَس در ابراز این حجم از عشق... نتونستم دیگه چیزی براش بنویسم یا حالی بپرسم. بعد از اون روز کذا... ولی آخرای اسفند براش نوشتم که کاش این‌جا بود... راستش نوشتم که آماده‌ش کنم که این خبر تلخ رو به‌ش بدم. چون دوست داشتم باهاش حرف بزنم. چون دوست داشتم با یک دوست قدیمی که تو بحران غیبش نمی‌زنه درد و دل کنم. چون می‌خواستم به‌ش بگم که افسردگی ما رو هیچ درمانی نیست انگار ولی چه خوبه که هست. چه خوب که تو رو دیده بود و چه خوب که من و تو توی عروسی برادرش با هم رقصیدیم. می‌خواستم فیلم اون‌شب رو بگیرم و خودم رو خودت رو نگاه کنم. بارها و بارها...

اما شما یکی‌یکی دارین می‌رین و من رو تنهاتر می‌کنین. همه‌ش به‌ت می‌گم آخه این کار بود که کردی؟؟ همه‌ش به‌ش می‌گم آخه این کار بودی که کردی؟ بعد صدای تو می‌آد تو سرم که جوجه ببخشید اما مجبور بودم... خیلی طول نمی‌کشه... هر وقت صدات می‌آد انگار لب یه پله نشستی بالاسر من... عالم بالا؟؟...

دیشب خواب دیدم سگ سیاه افسردگی پایین تخت خوابیده و دستش رو دراز کرده و گذاشته روی تشک من. جیمی. همون سگ بزرگ نازمریم که یه بار دنبالم کرده بود...همون که اگه من رو گرفته بود تیکه‌پاره می‌شدم. تو خواب باهام صبحانه خورد و حرف زد و انگار که یکی به‌ش خبر داده بود که من آشنام و قرار نیست به‌م حمله کنه. سگ سیاه افسردگی تمام مدتی که پایین تختم دراز کشیده بود دستش رو گذاشته بود روی تشک... یادم به جانان افتاد وقتی که رشت بودم. تو اتاق نشسته بودیم و گربه‌ش اومد کنارم خوابید و دستش رو گذاشت رو دامنم. جانان گفت این یعنی دوسِت دارم. مراقبتم...

مژده - گربه‌ای در رشت که ظاهراً مراقبمه
مژده - گربه‌ای در رشت که ظاهراً مراقبمه

موسیقی: Jacob David - Intet Forbi

سوگعشقخوابگربه
۲
۰
رزم‌آورِ نور
رزم‌آورِ نور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید