ذهن من خیلی فرار است. اما اگر واقعاً تندتر از این بنویسم دیگر قابل خوانش مجدد نیست. حتی توسط خودم، چه برسد به دیگری. البته شاید دست خط بد من یک مکانیسم دفاعی برای دو وجه در کودکی بوده است. یک اینکه کسی را نداشتم تا با او حرف بزنم، پس مینوشتم. شاید میخواستم جوری بنویسم که کسی هم اگر دسترسی به نوشتههایم پیدا کرد، نتواند درست آنها را بخواند. دلیل دوم برای دست خط بد من، اینکه کلاس دوم معلم بسیار مهربانی داشتیم. اما یک روز که از بد حادثه بعد از آنهمه زیر جواب دادن و پای تخته در رفتن جان سالم به دربرده بودم. آن روز یکی از معاونها، ممکنه پرورشی بوده باشد. شایدم ذهن من تابع ذهنیت جمع دوست دارد فکر کند که پرورشی بوده است. خلاصه بهجای معلم آمد سر کلاس و من را خواست پای تخته گچی.و بعدش گفت بنویس. من سالهای آخر استفاده از تخته گچی بودم. هیچوقت مثل بقیه، سالهای ورود به مقطعهای تحصیلی یادم نیست. فقط میدانم که ۹۴ دانشگاه رفتم و بقیه رو باید هر وقت لازم شد حساب کنم.
وقتی رفتم پای تخته به من املا گفت که بنویسم و من بین ح ر و ف دستم را برمیداشتم. تا حرف بعدی را به آن بچسبانم. آخر من عاشق کارتون و بازی در کوچه و خانه همسایه اینها بودم. مشقها را در حد ضرورت مینوشتم. خلاصه اینکه اگر ریحانه که از همه ما درشتتر بود، هرروز سر صف جابجا نمیشد به مقطع و پایه پایینتر. شاید هیچوقت انقدر ترس به من رخنه نمیکرد و در حد نمره معقول همدرس نمیخواندم. چون خانواده من خیلی زمان نداشتند که بیایند مدرسه و عذر من را موجه کنند. مدتزمان طولانی مجبورم کرد انقدر بنویسم و پاککنم پای تخته، که دیگر دستم را برندارم موقع نوشتن حروف کلمات. نمیدانم آخر پیروز شد بر من یا نه. اما خب من هیچوقت حتی همینالان بعضی کلمات را نمیتوانم یکسره بنویسم. خانم روبهرویی خیلی نسبت به کارش جدیت دارد. دلم میخواهد بدانم دارد چهکار میکند. یک ایده درخشان، من میتوانم آدمها را توصیف کنم. مثل عکاسهای خیابانی، نوازندههای خیابانی، نویسنده خیابانی بشوم. و بعد مطالبم را به آنها ارائه بدهم، که از دید یک آدم غریبه از بیرون چطوری به نظر میرسند. اما خوب من دست خط بدی دارم اگر تایپ کنم هم چطور به آنها بدهم، برایشان ایجاد مزاحمت میکند. پس باید روی دست خطم کارکنم تا حداقل گاهی بهتر بنویسم. گاهی که عموم میخواهند من را بخوانند. یعنی خودشان را از نگاه من بخوانند. باید برای اولین مخاطبم بنویسم. که نویسندههای خیابانی نداریم چون معمولاً دستخطهایشان بد است. برای اینکه که ذهنشان میخواهد سریعتر از دست بنویسد. این نوشتنها میدانم که به من کمک میکند، تا ذهنم را بهتر بیاورم روی کاغذ. اما هیجان بازوهای من را قفل کرده است یعنی انگار یک انسان نخستین که گرگ به او حمله کرده است.وقتی به ایدهام فکر میکنم. خیلی خوشحالم نسبت به بقیه احساس خیلی راحتی دارم چون من دارم آزادانه مینویسم اما آنها در حصار هدفی قرار دارند و هدفی که جلوی راهشان است. نمیگذارد که خارج از چهارچوب عمل کنند. اما من هدفی ندارم و فقط آمدم که بنویسم. برای همینالان دستم را زیر سرم گذاشتم و دارم با لبخند کنترلشدهای مینویسم. چرا من فکر میکردم که نوشتن را دوست ندارم؟ انگار همه کتابخانه پر از سکوت، برایشان جالب است و خندهآور یا اضطرابآور، چونکه کاری حتماً مهم را انتظار میکشند. یا مسخره میکنند و یا حتی شاید هم درک نمیکنند. اینکه چرا انسان ناطق جایی باید بسازد به نام سالن مطالعه که در آن از تنها مزیت انسانیشان استفاده نکند. اما اشتباه اینکه حرف زدن فقط صدا نیست. بلکه این آدمها با دست و چشم و ذهنهایشان حرف میزنند. حتی گاهی به زبان دیگر. دلم نمیخواهد جایم را عوض کنم خانم روبهرویی به من حس فانتزی صفحات اینستاگرامی را میدهد. جدیتش باعث میشود من هم ادامه بدهم. حس افتخار از آزاد بودن دارم باوجوداینکه باید ساعت ۶ خانه باشم به خاطر مامانم، به خاطر اعتقادم روسری سرم کردم، مانتو بلند پوشیدم و به خاطر محدودیت مالی ناهار با خودم آوردم. اصلاً دلیل آمدنم به کتابخانه این است که من اتاق ندارم. پس چرا من احساس آزادی میکنم؟ برای اینکه از پس تمام این بهانهها توانستم خودم را پیدا کنم. این سرخوشی من است که دستش میرود زیر سرش و مینویسد. چون بعد از ۱۸ سال درس در نظام آموزشی و طی دو سال بیکاری بالاخره موقعیت دلخواه خودش را پیداکرده است. این شکفتن در دل محدودیت برای من انگار دانههای نخود و لوبیایی است، که هفته پیشکاشتم و الآن قدشان از گلدان در نظر گرفتهشده دارد بلندتر میشود. من متعلق به مدرسه نبودم و سال ورود و خروجم را یادم نیست. پسرها طبقه بالا هستند نمیدانم اگر بودند این میزان راحتی بود یا نه. یا شایدم چون نیستند آدم فکر میکند، که اگر باشند یعنی احساس معذب بودن داشتن. وگرنه اگر بودند خب تا حالا باید به گفته منتقدان جامعه، حضورشان عادی شده بود. راحتی جایش را به معذب بودن میداد. اما این برای انسانهایی که هنوز بوی خون و گوشت حالشان را خوب میکند، جواب نمیدهد. چون غریزه یعنی بقا و بقا هم یعنی جفتگیری در فرهنگ وحش. انگار من فرهنگ را مقابل حیاتوحش میدانم. البته چیزی که انقدر مقابل باشد، که حتی دلش نخواهد پایش را از حدومرز خودش فیزیکی و ذهنی فراتر بگذارد، بازدید و یا فتح کنند. مقابل یعنی مبارزه با غریزه، یعنی من دنبالهرو نیستم من آزاد هستم. چرا عاشق شدن و حتی فرزند آوری باعث نمیشود آدمها یاد بگیرند که منیت را کنار بگذارند. هنوز دنبال خودی نشان دادن هستند. شاید چون خالق پشت عشقشان هنوز شناختهشده نیست . من نوشتن را خیلی دوست دارم. انقدر که موقع درس خواندن هم دوست دارم خلاصهنویسی کنم. و از تمام تکالیف آن دوران رونویسی را به خاطر می آورم، که کاش هنوز بود.