بیتا
بیتا
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

آقای ج

امشب یه خاطره یادم اومد

یه خاطره قدیمی از چند سال پیش

اول ها که ما تازه اینجا اسباب کشی کرده بودیم و من تو راهنمایی درس میخوندم رو خوب یادمه

همسایه کناری ما یه پسری داشت به اسم ج

آقای ج درس خونده دانشگاه بود اما بعد اینکه کارش رو ازدست میده ازدواجش هم به بن بست میرسه

آقای ج فرزندی نداشت

این میشه که مجبور میشه دوباره برگرده خونه پدر و مادر پیرش

من شاید کلا یکی دوبار آقای ج رو دیدم

ساکت اما باادب بود

آقای ج حدودا یک سال بعد سرطان گرفت

مادرم با مادرش صمیمی بود باهم میرفتن کلاس های قرآن و يوگا

مادرش با گریه به مادرم گفته بود که تنها پسرش که ته تغاری خانواده هم هست سرطان گرفته و دکتر ها جوابش کردند

شاید 3ماه یا کمتر وقت داره

من میدیدم که خواهر های آقای ج،همسایه ها، مادرش، فامیل و هرکسی که اونو میشناسه هرکار عجیب و غریبی که بلد هستن میکنن تا بلکه معجزه بشه

کل کوچه و محله شروع کردند به دعا و نذر کردن

مادرم هر روز موقع ناهار یا شام اخبار رو بهمون میداد

همه خیلی امیدوار بودند

همه به جز خود آقای ج

من تو اتاقم بالکن دارم

بالکن من و همسایه بغل دستی ماخیلی نزدیک همه

من اون زمانا چون تابستون بود و کار خاصی نداشتم تمام شب رو بیدار بودم. یا کتاب میخوندم یا فیلم میدیدم یا کارهای خاص عجیب خودم رو میکردم

یه روز یه نور نارنجی کم سو دیدم از بالکن همسایه

شب های بعدم دیدم

از مادرم فهمیدم که آقای ج هست که شب ها میره تو بالکن و سیگار میکشه

آقای ج تقریبا بعد نیمه شب میومد و تا 3یا4صبح سیگار می‌کشید

چون کنجکاو بودم چند باری زیرنظرش گرفتم

دیدم هیچی جز سیگار دستش نیست نه کتاب نه موبایل نه لپ تاپ

فقط یه بسته سیگار دستش می‌گرفت و زل میزد به آسمون. فقط همین

آقای ج چند هفته بعد فوت کرد

کاش میدونستم آقای ج بعد کلی درس خوندن بعد بیکار شدن بعد طلاق گرفتن بعد سرطان گرفتن به چی فکر میکنه؟

کاش زمان برمی‌گشت میرفتم دربالکن رو باز میکردم میشستم با آقای ج یه صحبتی بکنم. بگم آقای ج شما یه 40سالی عمر کردی تحصیلات کار ازدواج همه رو تجربه کردی. به نظرت چی از همه مهم تره؟حالا که رسیدی به تهش چی برات مهمه؟ چی برات بی اهمیت؟

اما خب چون نمیشه گذشته رو عوض کرد یه آقای ج خیالی تو ذهنم برای خودم ساختم

آقای ج ذهن من تقریبا مثل خود واقعیشه خیلی حرف نمیزنه فقط وقتی غمگینم یا ناامید یا خسته بهم نگاه میکنه بعد سیگارش رو روشن میکنه و زل میزنه به آسمون. همین

اما من بعدش عجیب آروم میشم

یادم میاد که درنهایت هیچ چیز خیلی مهم نیست

این میشه که لبخند میزنم و زل میزنم به آسمون

پ.ن:98درصد این داستان بر اساس واقعیت هست

پ.ن 2 : شما اگه آقای ج بودید در جواب سوال(درنهایت چی مهمه؟)چی بهم میگفتین؟

داستان واقعیاقای ج
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید