شهری بود که همه مردم آن بدهکار یکدیگر بودند، تا اینکه یک روز مرد ثروتمندی به این شهر سفر کرد و قصد اقامت نمود ازین جهت به هتلی رفت و 100 دلار روی پیشخوان هتل گذاشت و عنوان کرد که اتاق ها را می بینم اگر پسندم شد 100 دلار برای شما در غیر اینصورت پولم را میخواهم. در همین حین که به بازدید اتاق ها میرفت صاحب هتل پیش خود گفت که این شخص خسته راه است و قطعا یکی از اتاق ها را انتخاب می کند ازین رو 100 دلار را به شاگردش داد و امر کرد که آن را به بقال بدهد که بدهکار آن است شاگرد پول را به بقال داد بقال که خوشحال شده بود رو کرد به شاگردش و گفت این پول را ببر بده به منصور قصاب تا بدهی مان صفر شود و با خیال آسوده شب را سر کنم شاگرد بقال پول را برداشت و به نزد قصاب رفت و گفت این بدهی ما به شماست که دیگر صفر شده است قصاب که خود بدهکار بانک بود فورا پول را به مدیر پرداخت کرد و مدیر نیز که خود بدهکار هتل بود پول را به صاحب همان هتل پرداخت کرد صاحب هتل که خوشحال شده بود 100 دلار پول دارد به فکر سفر رفتن و گشت و گذار با خانواده اش بعد از مدت ها افتاد تا اینکه آن شخص ثروتمند، ناراضی به لابی هتل برگشت و گفت هیچ کدام از اتاق ها پسندم نشد و پولم را پس دهید. صاحب هتل که چاره ای ندید پول شخص ثروتمند را به وی برگرداند، پولی که دست به دست چرخیده بود و هیچکس بدهکار کسی نبود همان پول بود، پولی که وجود نداشت همه را راضی کرد !!! پولی که ارزش وجودی نداشت فقط دست به دست شد تا مبادا کسی ناراضی از شخص دیگر باشد!!! ارزشی که وجودی ندارد باعث بهانه جویی، مشکلات، استرس و پیر شدن آدم ها می شود، اما ارزش واقعی این وسط کجا رفت؟!! ارزش واقعی همان خدماتی بود که آن ها به هم داده بودند و در ازای آن خدمات، طلب ارزش نا واقعی می کردند... ارزش واقعی خدمت به یکدیگر بی منت است ارزش واقعی خوشحال بودن در زمانی است که بی هیچ دلیل و بی هیچ توقعی در کنار هم شاد باشیم. ارزش حقیقی تشکر از خداوندی است که اجازه زندگی به ما داده و انسان هایی را برای رشد ما در مسیر زندگی ما قرار می دهد یادمان باشد ما همه وسیله ای برای خوشبختی یکدیگر هستیم و ارزش حقیقی متعلق به خداست. هر چیزی که داریم امانت است و همه اش متعلق به خداست پس ببخشیم بی منت! و زندگی کنیم بدون استرس فردا!! زندگی کنیم با دارایی هایمان نه با حسرت نداری مان....