داستان خیلی ساده شروع شد. در کلاس آشنایی با گیاهان یک عکسی دیدیم از درختی به نام داغداغان. این عکس از روستایی بود اطراف تهران به نام روستای ازگی. یکی گفت بریم و یکی گفت نریم. شروع کردیم به نظرسنجی راجع به رفتن به روستای ازگی و پیدا کردن یکی از این درخت ها.
بالا و پایین کردیم و قرار شد جمعه 17 آذر 1401 بریم به سمت روستای ازگی.
برنامه جذابی نبود برام. تصمیم هم نداشتم برم. البته که درختی با نام عجیب غریب داغداغان با اون میوه های کوچیک قرمز رنگ که استاد گفته بود خوراکی است و جز درخت های مقدس به حساب میاد و یک روستای اطراف تهران به نام ازگی، کلا قلقلک دهنده بود. کمی هم کل کل کردن با خودم که اگه می خوای به این رشته جدی تر نگاه کنی باید کنجکاوانه تر به اطراف نگاه کنی و از این دست خزعبلات.
و خلاصه اینکه چون هیچ برنامه جذاب تری برای روز جمعه پیدا نکردم پنج شنبه آخر وقت وارد گروه تلگرامی شدم و خودم رو چپوندم توی برنامه!
با گوگل از خونه تا روستای ازگی 40 دقیقه راه نشان می داد! قرار ساعت 8 صبح بود و ساعت 7:20 از خانه راه افتادم.
حدود ساعت 8 صبح و با کمی تاخیر دور هم جمع شدیم و راه افتادیم به سمت مسیری که گوگل گفته بود. توی راه درختچه های بادام وحشی رو دیدیم. جالب بود که پوشش گیاهی قالب منطقه این درختچه های زیبا بودند که با وجود پایان فصل پاییز هنوز سبز بودند. وقتی به این درختچه ها نزدیک می شدی بادام های کوچک رو می تونستی ببینی.
توی مسیر که می رفتیم با فاصله چند دقیقه نسبت به اتوبان همت به یک چشمه رسیدیم. بچه ها آب پر کردند و ادامه دادیم. چند دقیقه بعد به محلی رسیدیم که خبری از روستا نبود. یکی دو باغ پراکنده و یک مزرعه ماهی. انتهای مسیر هم بسته بود. شک کرده بودیم که اینجا روستا است. سفر دوستانه بود و هیچکس مسئولیت خاصی نداشت. برای همین اطلاعات پراکنده بود و هر کسی که جلو می افتاد دیگران به دنبالش راه می افتادند. توی راه برای اولین بار کبک دیدم. یک جفت کبک که با صدای ماشین دور می شدند. متاسفانه عکسی از این کبک ها ندارم.
به خیال اینکه اینجا روستای ازگی نیست از راهی که آمده بودیم برگشتیم. و از دو راهی چشمه به سمت کوه حرکت کردیم. حدود نیم ساعت ارتفاع گرفتیم. از پوشش گیاهی بادام های کوهی دیگه خبری نبود. یواش یواش برفگیر شد. به جایی رسیدیدم که پوشیده از برف بود و هوا هم حسابی سرد.
همونجا بساط صبحانه رو راه انداختیم. بعد از حدود یک ساعت، جمع کردیم و دوباره از همون مسیر برگشتیم.
مه جاده رو گرفته بود. برای برگشت باید احتیاط بیشتری می کردیم. دوباره دوراهی چشمه و برگشتیم به همان محل اولیه و فهمیدیم روستای ازگی همان جایی است که اول بودیم. اینو و اونور و خلاصه ماشین ها رو پارک کردیم. از چند کوهنورد گذری پرسیدیم که چیزی در رابطه با درخت داغداغان می دانند یا نه. بی اطلاع بودن.
به صورت تصادفی به سمت مسیر چشمه ای که در آن حوالی بود راه افتادیم. به نظر میامد مسیر پر ترددی است. در راه به چند نفر برخورد کردیم. و اتفاقا اطلاعات جسته گریخته ای از داغداغان دادند. گفتند که نزدیک چشمه به چند درخت بر می خورید و احتمالا این درخت ها همون درخت هایی است که شما ها دنبالشید!
صدای پرنده ها توی راه جسته گریخته شنیده می شد. چند تایی دیدیم. شاید این عکس مربوط به یک سهره است!
با بی برنامگی خاصی به سمت چشمه می رفتیم. در مسیل پیش می رفتیم. سیل بخش هایی از پاکوب رو برده بود. سنگ های رنگی هر کجا به چشم می خورد. پوشش گیاهی همان بادام های کوهی بود. البته بوته های زرشک وحشی و درختچه های خشکی که گونه شان نامشخص بود دیده می شد. ناامید از دیدن داغداغان!
و اما بعد از طی کردن حدود نیم ساعت از دور درختی مشخص شد که وقتی با کتاب مطابقت می دادیم ویژگی های داغداغان رو داشت.
نزدیک تر شدیم و خودش بود!
درختی زیبا با همون برگ های کنگره ای و البته میوه ای که از فصلش گذشته بود و خشک شده بود.
و کلی عکس یادگاری
نزدیک درخت داغداغان یک درخت پسته وحشی بود. میوه ش کوچک بود و پوسته سفتی داشت.
بعد از تلاش ناموفق برای روشن کردن آتیش برگشتیم. حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود و همه گرسنه بودند.
به محل پارک ماشین ها رسیدیم. آش و چای آتیشی و برگشت به تهران!
برنامه خیلی سبکی بود. و جالبه که در این برنامه چند نکته مهم یاد گرفتم که بهشون اشاره می کنم:
اول، بی برنامه بودیم. مسیر روستا و اطلاعاتی که باید از پیش می گرفتیم را نداشتیم. پایان برنامه نامشخص بود.
دوم، هیچکس مسئول نبود. وقتی مسئولیت در یک گروه پخش می شود هیچکس مسئول نیست.
سوم، تجهیزات مناسب نداشتیم. من فکر نمی کردم به برف برسیم و کفش مناسب نداشتم. به نظرم سایرین هم برای این موضوع آماده نبودند. ماشین ها کنارمون بودند. هوا خراب نشد ولی ما آماده نبودیم.
و چهارم، همدل بودیم و همه برای یک هدف کوچک و شاید بی اهمیت تلاش بیش از انتظاری انجام دادیم. در پایان که به هدف رسیدیم واقعا خوشحال کننده بود. حداقل برای من اینطور بود.
و تمام!