پسرم در سن چهارده سالگی معتاد شد و این موضوع موجب گردید که زندگی یک خانواده تباه شود. کمترین آسیب از دست دادن تقریباً تمامی اموالم بود.
گذشته را که مرورمی کنم به این نتیجه می رسم که علت معتاد شدن فرزندم در یک کلام « فقر فرهنگی » بود. نداشتن مهارت های زندگی، ناآگاهی از شدت فساد در جامعه و ضعف نظارت همگی جلوه های فقر فرهنگی است.
نداشتن مهارت های زندگی
بر این باورم که زمینه اعتیاد فرزندم سال ها پیش از تولدش به وجود آمد.
هنگامی که ازدواج کردم از آن چه تحت عنوان « مهارت های زندگی » نامیده می شود کمترین بهره ای نداشتم. نمی دانستم وقتی یک دختر ازدواج می کند چه توقعاتی از همسرش دارد. چگونه باید با زن رفتار کرد. خانم ها معمولاً به چه چیزهائی خیلی حساسند و ... همسر من هم از « مهارت های زندگی » چیزی نمی دانست. ما مقصر نبودیم. در خانواده هائی به دنیا آمده بودیم با والدین بی سواد که خودشان هم چیزی بلد نبودند.
به عنوان مثال به یاد ندارم در تمامی دوران کودکی و نوجوانی و تجردم روی خوش و باز از والدینم دیده باشم. بعدها فهمیدم پدر و مادرم شدیداً واهمه داشتند که مبادا اندکی خوشرو بودن موجب « لوس شدن » فرزندان شود! پیامدهای متعدد و ناخوشایند چنین رفتاری موجب شد که سرانجام آن ها به اشتباهشان پی ببرند. لکن دیگر خیلی دیر شده بود. در دبستان و دبیرستان هم رفتارهای معلمان همانند والدینم و حتی خشن تر بود. از وضعیت فعلی مدارس چندان مطلع نیستم ولی در آن سال ها تنبیه بدنی در مدارس رایج بود.
خوب، پسری که از هنگام تولد جز قیافه های عبوس و رفتارهای خشن چیزی ندیده ناگهان ازدواج می کند. ما تقریباً دوره نامزدی نداشتیم. اگر داشتیم به احتمال زیاد اصلاً ازدواج صورت نمی گرفت. کدام دختری حاضر است با پسری ازدواج کند که قیافه اش همیشه عبوس است و جز به ضرورت سخن نمی گوید؟ من همانطور که پدر و مادرم دوست داشتند اصلاً لوس و ننر بار نیامده بودم. به گفته همسرم چیزی بودم شبیه به یک تکه چوب خشک.
همسرم هم از مهارت های زندگی بهره چندانی نداشت. رفتارهای ناشیانه او فقط موجب ساکت تر شدن و عبوس تر شدن من می شد. نتیجه واضح است. زندگی سرد و بی روح و بدون شادمانی از همان روزهای اول ازدواج. اگر خانواده های ما سنتی نبودند و طلاق را امری بسیار قبیح نمی دانستند قطعاً در همان سال اول ازدواج، کار به طلاق می کشید.
دو سال از ازدواج ما گذشته بود که اولین فرزندم ( همان که بعدها معتاد شد ) به دنیا آمد. از طرفی من به هیچوجه شوهر مطلوب همسرم نبودم و از طرف دیگر بعلت سنتی بودن خانواده ها یمان او نمی توانست از من طلاق بگیرد. فشار چنین وضعیتی به طور طبیعی به فرزندم منتقل می شد. ناگفته نماند همسرم در خانواده ای بزرگ شده بود که در آن کتک خوردن بچه ها و فریاد کشیدن بر سر آنها امری عادی بود.
رفتار سرد و بی روح من، خشونت همسرم ، فقدان شادمانی و بگو و بخند، سخنان و کردارهای نسنجیده، که همگی از عوارض فقر فرهنگی است، خانه مرا به جهنمی تبدیل کرده بود. تعجبی نداشت اگر پسرم ترجیح می داد اوقاتش را حتی الامکان در خارج از خانه سپری کند.
ناآگاهی از شدت فساد در جامعه
در تمام دوران زندگی ام درون گرا بوده ام. به اصطلاح همیشه سرم در لاک خودم بوده. این یکی از دلایلی بود که ندانم در جامعه چه خبر است. همسرم علیرغم برون گرا بودن همانند من در خانواده ای کاملاً سنتی بزرگ شده بود. یکی از ویژگیهای چنین خانواده هائی دور نگه داشتن دختر از جامعه و محبوس کردن او در خانه است. در نتیجه او هم از شدت فساد در جامعه بی خبر بود. در آن زمان از اینترنت و فضای مجازی خبری نبود تا حداقل از طریق دنبال کردن اخبار و حوادث و بحث ها از وضعیت خطرناک جامعه به خصوص برای کودکان و نوجوانان آگاه شویم. مباحث ذیربط در نشریات و رادیو و تلویزیون هم هرگز جایگاه شایسته ای نداشته و ندارد.
من و همسرم هر دو از شدت فساد در جامعه کاملاً بی خبر بودیم. نتیجه منطقی این ناآگاهی عدم مراقبت لازم از فرزندمان بود. ما چندان وقتی برای فرزندمان اختصاص نمی دادیم. کار تمام وقت و ادامه تحصیل در مقاطع دانشگاهی تقریباً فرصتی برای من باقی نمی گذاشت که به امور پسرم رسیدگی کنم . همسرم هم تمام هوش و حواسش به مشکلات زندگی دیگران ( به خصوص یکی از خواهرهایش ) بود. او می خواست هر کمکی از دستش بر می آید برای آن ها بکند. حال که گذشته را مرور می کنم می بینم در عمل، وضعیت پسرم به هیچ وجه جزو دغدغه ها و نگرانی های من و همسرم نبود. این عدم توجه ادامه داشت تا زمانیکه به ناگاه چشمانمان باز شد و فهمیدیم فرزندمان به کلی آلوده شده است ولی دیگر دیر شده بود.
ضعف نظارت
پسرم کلاس سوم ابتدائی را به پایان رسانده بود که من و همسرم تحت تأثیر سخن هائی که شنیده بودیم در صدد برآمدیم او را به خیال خودمان در مدرسه بهتری ثبت نام کنیم. شاید به دلیل جوانی به اصطلاح « دهن بین » بودیم. شنیده بودیم که هر چه مدرسه به قسمت شمالی شهر نزدیک تر باشد بهتر است. همسرم با تکرار آن چه شنیده بود مدام تکرار می کرد که « دو تا خیابون بالاتر ! » . پیامد چنین طرز تفکری این بود که نام فرزندمان را در مدرسه ای نوشتیم که به اندازه چند ایستگاه اتوبوس بالاتر از خانه ما بود. این اقدام احمقانه موجب شد نظارت بر فرزندمان بسیار ضعیف شود.
برای دوره راهنمائی هم مدرسه فرزندم کماکان دور از خانه بود. گاهی دیر به خانه می آمد و می گفت که با بچه های مدرسه در کوچه فوتبال بازی می کرده . بعدها فهمیدم که دروغ می گفت. سیگار و حشیش را از همان دوران شروع کرده بود ولی ما بی خبر بودیم. زمانی از آلودگی فرزندمان که دیگر کارش به تریاک و هروئین و مشروبات الکلی رسیده بود باخبر شدیم که دیگر خیلی دیر شده بود.
حاصلِ تجربه ها
در این قسمت می خواهم حاصل تجربه هائی که به قیمت تباه شدن زندگی ام به دست آمده را بنویسم. این دستاوردها برای من حکم « نوش داروی بعد از مرگ سهراب » را دارد. ولی شاید برای بعضی ها مفید باشد.
الف - باید مطالعه متون مربوط به « مهارت های زندگی » جزئی از برنامه دائمی زندگی باشد. این کار در روزگار کنونی با استفاده از اینترنت بسیار آسان شده است.
ب - باید از اخبار و مباحث مربوط به حوادث و آسیب های اجتماعی علیرغم ناخوشایند بودن آن ها تا جائیکه میسر است مطلع بود. اینترنت در این زمینه هم کار را بسیار آسان کرده. ناآگاهی از شدت و نوع فسادهای موجود در جامعه ممکن است صدمات جبران ناپذیری به بار آورد.
البته از شدت واقعی فساد در جامعه فقط بعضی ها باخبرند. این بعضی ها افرادی هستند که در مشاغل خاصی قرار دارند مانند قضات دادگاه های کیفری ، برخی روانشناسان ، زیر مجموعه ای از نیروهای انتظامی و .... اگر امکان گفتگو با آن ها را داشته باشید ممکن است بشنوید چیزهائی که لرزه بر اندام می اندازد. آن ها از اخباری مطلعند که معمولاً در رسانه های همگانی مطرح نمی شود و شاید نباید هم بشود.
ج – بچه دار شدن را باید به سال ها پس از ازدواج موکول کرد. تا شناخت کافی و لازم از همسر فراهم شود.
د - چنانچه دعوا و بگو مگو و اختلاف در زندگی وجود دارد نباید بچه دار شد.
ه –بچه همانند گلی است که باید کاملاً و از هر لحاظ تحت مراقبت قرار گیرد در غیر اینصورت احتمالاً تبدیل به موجود آفت زده ای خواهد شد که حالتان از نگاه کردنش بهم خواهد خورد. اگر کسی فرصت و امکانات کافی ندارد نباید بچه دار شود. کسی هم که امکانات لازم را دارد باید خوب فکر کند که آیا حاضر است وقت و جان و توان خود را وقف فرزند کند یا نه؟
بچه دار شدن یعنی قبول امانت . امانت چیزی است که به فرموده قرآن کوه ها و آسمان ها با تمام عظمت شان از قبول آن سر باز زدند. کسی که بچه دار می شود مسئولیت بسیار سنگینی را می پذیرد.
اگر کسی می خواهد ضمن کار ادامه تحصیل بدهد ، اگر ناچار است برای امرار معاش چند جا کار کند، اگر تفریحات و مشغله های وقت گیری دارد و نمی خواهد به خاطر بچه از آن ها دل بکند وخلاصه اگر به هر دلیلی نمی خواهد و یا نمی تواند وقت کافی برای رسیدگی به امور فرزند کنار بگذارد نباید بچه دار شود.
و - تا جائیکه میسر است فرزند باید حداقل تا سن هجده سالگی تحت نظارت و مراقبت باشد.
دختر یکی از آشنایانم دانش آموز دبیرستان تیز هوشان بود؛ دبیرستانی دور از خانه. هر روز پدر بزرگش وی را با موتور سیکلت به دبیرستان می رساند و بر می گرداند. آن ها می دانستند در چه جامعه ای زندگی می کنند.
نکته
در خاتمه لازم است با ذکر مثال نکته ای مورد اشاره قرار بگیرد.
فردی بدون رعایت نکات ایمنی پیشگیری از سرقت، به مسافرت می رود و خانه اش مورد سرقت قرار می گیرد. او پشیمان می شود و با خودش می گوید « کاش نکات ایمنی را رعایت کرده بودم ». ولی آیا با اصول منطقی می توان علت سرقت را عدم رعایت نکات ایمنی دانست. مسلماً خیر. واضح است که مثال های نقض فراوانی می توان ارائه کرد. بسیارند افرادی که هیچکدام از نکات ایمنی را رعایت نکرده اند و خانه شان هم مورد سرقت قرار نگرفته است. اصلاً ممکن است خود همان فرد مفروض هم بارها بدون رعایت نکات ایمنی به مسافرت رفته باشد و سرقتی هم رخ نداده باشد. حتی کاملاً امکان پذیر است که علیرغم رعایت تمامی نکات ایمنی، باز هم خانه مورد سرقت قرار گیرد. عدم رعایت نکات ایمنی فقط « احتمال سرقت » را افزایش می دهد و بالعکس. با اینحال عقل سلیم حکم می کند که نکات ایمنی رعایت شود.
نکته مرتبط به مثال فوق، در مورد آن چه به عنوان علل معتاد شدن فرزندم نوشتم نیز صدق می کند.