چرا خوب بودن خوب است؟ خوبی کردن و خوب بودن، ویژگیِ “آگاهی و دانش” است و عنوان دیگر آن همان “عقل و شعور” است بهترین حالت ما وقتیست که همه قسمتهای مغز، بیشترین و بهترین ارتباط را با هم برقرار کرده باشند
چرا خوب بودن خوب است؟ خوبی کردن و خوب بودن، ویژگیِ “آگاهی و دانش” است و عنوان دیگر آن همان “عقل و شعور” است بهترین حالت ما وقتیست که همه قسمتهای مغز، بیشترین و بهترین ارتباط را با هم برقرار کرده باشند
بدن ما اغلب اولین جایی است که ما احساسات را در آن تجربه میکنیم، بدن ما بسیار آگاه است. شعور و آگاهی ابتدا باید از خودمان شروع شود. تا وقتی خودمان و تمام زوایای جسم و روحمان را نشناسیم، چگونه میتوانیم با دنیای اطرافمان ارتباط برقرار کنیم؟ هنگامی که این شعور درونی میشود، به وضوح موجب عملکرد ماهرانه و هوشمندانه شده و ما را به سمت رسیدن به هدف سوق میدهد. یک عملکرد هوشمندانه برای شما شاید به همان اندازه برای دیگری مفید نباشد. زیرا همه چیز نسبی و از شخصی به شخص دیگر متفاوت خواهد بود.
بهتر است از ابتدا شروع کنیم.
نیمه چپ مغز مرکز زبان آموز، منطق و سازماندهی است و نیمه راست مغز، مرکز خلاقیت ها، تجارب احساسی و درک غیر کلامی می باشد.
آگاهی ممکن است اولین کیفیت برای همراه شدن با کودکان و یا بزرگسالان نباشد اما ما میتوانیم بذر آگاهی را در کودکان و حتی در نوجوانان آبیاری کنیم و توان شنیدن هشدارهای داخلی بدن و یک خودکنترلیِ تطبیقی را به آنها بیاموزیم. مغز جوان بطور شگفت انگیزی قابلیت تغییر و تحول دارد یعنی ارتباطات عصبی میتواند تغییر کند و به آسانی گسترش یابد.
پس همانطور که جثه ی فیزیکی ما با ورزش دادنِ ماهیچه ها گسترش می یابد، میتوان با افزایش ارتباطات سیستم عصبی به یک مغز تکامل یافته دست پیدا کرد.بهترین حالت ما وقتیست که همه قسمتهای مغز، بیشترین و بهترین ارتباط را با هم برقرار کرده باشند. اگر قسمت راست مغز آرام باشد براحتی میتواند با قسمت چپ مغز به همکاری و تکامل برسد.
اما چگونه؟
یادمان باشد ترسهای کوچک به مرور زمان رشد می کنند و ممکن است به فوبیا تبدیل شوند. یک غم کوچک در طولانی مدت به افسردگی منجر می شود. و ناامیدی میتواند به سمت مشکلات بزرگتر مثل خشم و عصبانیت گسترش یابد. ما میتوانیم به فرزندمان کمک کنیم که احساسات قوی خود را نامگذاری کند و تجارب خود را تکامل بخشد. وقتی ما میتوانیم یک تجربه احساسی را بشناسیم و نام گذاری کنیم، مغز ما واکنش کمتری نسبت به آن نشان میدهد.
ما میتوانیم با استفاده از اسامی برای احساسات به آنها کمک کنیم تا بفهمند احساسات همیشگی و ثابت نیستند. وقتی احساس اندوه و غم میکنیم بدانیم که همیشه غمگین نخواهیم بود و این غم و اندوه بعنوان یک موقعیت قابل تغییر و گذرا است.
احساسات هر چقدر هم قوی باشند، برای همیشه در ما باقی نخواهند ماند. باید به خودمان فرصتی بدهیم تا از “ذهن احساسی” جدا شده و به “ذهن آگاه” خود برسیم و درک کنیم که این احساس قبلاً با اندکی تفاوت (کمتر یا بیشتر) در ما وجود داشته و باز هم ممکن است ایجاد شود. فقط باید یاد بگیریم آن را بشناسیم و کنترلش کنیم. وقتی ما ذهنیت خود را اینگونه تغییر میدهیم توانایی خودمان را در پیدا کردن حال خوب (دوباره سر پا شدن و تاب آوری) بالا می بریم.
در بسیاری موارد حرف زدن بسیار آسانتر از عمل کردن است. وقتی بچه ها بصورت احساسی برانگیخته شده اند نمی توانند راهنمایی های ما را درک کنند. بنابراین بهتر است ابتدا ارتباط غیرکلامی با آنها برقرار کنیم.
یعنی با همدلی کردن و تغییر حالت چهره و تغییر صدای خودمان انعکاس زبان بدن آنها بشویم، با ملایمت دستی به پشت آنها بکشیم یا اینکه آنها را در آغوش بگیریم. این نوع ابراز توجه یعنی فرزند ما می تواند احساس امنیت و آرامش کافی داشته باشد. آنها نیاز دارند از طریق برقراری ارتباط به آرامش برسند. با کنترل احساسات و رفتار خودمان در واقع به بچه ها علامت می دهیم که موقعیت برای آنها امن است و میتوانند آرام باشند.
در طول تاریخ هیچکس با گفتن کلمه “آرام باش” آرام نشده است.
بنابراین سریعترین راه برای پرورش و گسترش آرامش در یک کودک این است که خودمان آرام باشیم و خونسرد بودن را تمرین کنیم. هیچ چیز به اندازه یک صدای آهنگین ملایم و یا یک لمس مهربانانه ایجاد آرامش نمیکند.
این دو حرکت علاقه و دوستی را ایجاد می کند و آتش خشم و جنگ را خاموش می کند. ترشح کورتیزول را کم میکند، میزان ترشح اکسی توسین که هورمون عشق و محبت است را افزایش میدهد.
وقتی که ما یک رابطه احساسی با فرزندمان (یا هر کس دیگری) برقرار میکنیم، می توانیم ذهن و قلب خود را روبروی هم باز کنیم، دیدگاههای یکدیگر را ببینیم و به سمت هم حرکت کنیم. اینگونه عمل کردن در واقع بذر مهربانی و همدلی را در وجود آنها پرورش می دهد.
آگاهی یعنی نظم بخشیدن به احساسات و عواطف درونی و عملکرد بیرونی متناسب با آن. آگاهی و شعور نسبت به داشته های خود و نحوه ی استفاده از این داشته ها برای برقراریِ ارتباط سالم و موثر با دیگران لازم است.
ما می توانیم لایه های پیچیده ی احساسیِ خود را بازرسی کنیم. شاید بتوان گفت EQ (هوش هیجانی) همان شناخت خود است. بی نظمی در دنیای بیرون باعث بهم ریختگی در سیستم عصبی ما می شود و این بهم ریختگی باعث بدکارکردیِ مغز ما شده و در نهایت باعث بی نظمی در دنیای بیرون میشود.پس تا وقتی ما به شناختی از خود نرسیم یعنی هنوز آرامش نداریم و این چرخه بی نظمی همچنان ادامه دارد.