ویرگول
ورودثبت نام
Reyhan Omid
Reyhan Omid
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

تقدیم به گوسفندهای پشت نیسان



#بسپرش_به_ازکی

تصور کنید من و دو سرنشین دیگر پشت یک نیسان آبی نشسته‌ایم و با آرنجی بر زانو و دستی متفکرانه بر زیر چانه در جاده قزوین درحرکت هستیم. در امتداد نگاه خیره‌مان جرثقیل ماشین له شده مرا حمل می‌کند. بارها با خودم تکرار می‌کنم که شانس آوردم و دست کم صحیح و سالم هستم، پس همه چیز عالی به نظر می‌رسد و به قول معروف به خیر گذشته. جز دو مورد: اول اینکه نمی‌دانم دقیق به کجامی‌رویم و سرنوشتمان چه خواهد شد و دوم اینکه دو همفسر پشت نیسانی من گوسفند هستند!

نه اشتباه نکنید مقصودم‌ بی ادبی نیست! آنها به معنی واقعی و فیزیکی دو گوسفند چاق و گرد و پشمالو هستند که درست مثل من نمی‌دانندسرنوشت آنها را به کجا دارد می‌برد.

بله، آن روز کوهی از اتفاقات عجیب و‌غریب یکی پس از دیگری افتاده بود و حتی لابه‌لای این تصادف و جرثقیل و…. نسخه هولوگرامی ازخودم‌ را هم دیده بودم که از آینده آمده بود، اما چون اصرار داشت که وسط آن اوضاع در مورد زمان غیرخطی و جهان‌های موازی و پارادوکس پدربزرگ با من حرف بزند سریع از دستش فرار کرده بودم! فقط یه پاکت آبی به من داده بود که در آن موقع وقت نکردم یا اصلا به ذهنم نرسید بازش کنم.

مسافر هولوگرامیه زمان تازه رفته بود که نسرین تلفن زد. سعی کردم تا حد ممکن با حالت عادی جواب بدهم.

گفت: بالاخره اقای الف را دیدی؟

گفتم: نه تصادف کردم، بیمه هم نداشتم و پلیس ماشینم را توقیف کرده، دارم با پای خودم… نه ببخشید با نیسان و گوسفندان عزیزم به کلانتری می‌روم و ماشین را باید با دست خودم به پارکینگ تسلیم کنم.

نسرین جیغ زد: ای وای! تو که گفتی پنجشنبه بیمه گرفتی!

گفتم: پنجشنبه ظهر که رسیدم مسئول بیمه رفته بود. جمعه هم که تعطیل! اقای الف هم‌ دیشب گفت که فقط ساعت هشت صبح فردا درشهر خودش افتخار دیدار به من می‌دهد. من هم ساعت شش اسبم را زین کردم که هشت برسم. فکر نمی‌کردم همین امروز تصادف کنم.

به پلیس راه قزوین رسیدیم و مکالمه ما همین جا قطع شد. قبل از اینکه حتی راننده در عقب نیسان را باز کند، از روی در پایین پریدم وشروع کردم بی‌وقفه برای افسرهایی که آنجا بودند همه چیز را توضیح دادن.

اما اشکالی که وجود داشت این بود که همه آنها به زبان شیرین ترکی حرف می زدند و من یک کلمه حرف‌هایشان را نمی‌فهمیدم.

به اقای الف زنگ زدم و خواستم به آنجا بیاید و مرا در این چالش زبانی کمک کند، اما او مغرورتر و خودپسندتر از آن بود که به کمک کسی بیاید.

سه کارگر که سرنشینان جلوی نیسان بودند پیاده شدند آنها هم به افسر چیزهایی گفتند.

فقط راننده نیسان که فارسی صحبت می‌کرد گفت اول باید به صافکاری برویم و خسارت نیسان را براورد کنیم.

ابراز کردم که من از معاشرت گوسفندها سیر نمی‌شوم اما در طول مسیر قبلی مقداری حس سرماخوردگی به من دست داده و سرمسنگین است.

کارگرها همان‌جا پیاده شدند و آنها این دفعه، با افتخار مرا جلوی نیسان سوار کردند، در صافکاری هم مانند کلانتری و پلیس راه، همه به زبان شیرین ترکی صحبت کردند و من یک کلمه از حرفهایشان را نفهمیدم، فقط می‌دانم که این‌بار آنها از این اختلاف زبانی مقداری بهره برده و به زعم خودشان چیزی به اندازه پول یک نیسان به آنها بدهکار بودم.

برای چندمین بار به آقای الف زنگ زدم و از او خواستم با من به صافکاری بیاید اما ایشان امتناع کردند.

به ناچار از آنجا دوباره به کلانتری رفتم و مقداری دیگر در مورد همه چیز اصرار و التماس کردم. اینکه با طی کردن چه داستان‌هایی وچه مسیرهایی نهایتا موفق شدم به جای هفته آینده همان روز برگه ترخیص ماشین را بگیرم بماند، اما از این بابت واقعا شانس آورده بودم.

پارکینگی که ماشینم را به آنجا برده بودند در میانه بیابانی خارج از قزوین بود. همه ماموران پلیس و هر کس دیگری که در آنجا بود باهمان زبانی که من نمیفهمیدم به من فهماندند که تنهایی به آنجا نروم. این بار به طور معجزه‌آسایی آقای الف پذیرفت که با من به آنجا بیاید.

به پارکینگ مخروبه‌ای رسیدیم، از همان هایی که در آهنی کج شده‌ای داشت که در باد صدای قژ قژ وحشتناکی می‌داد. پیرمرد گوژپشتی در را باز کرد و ما با ترس و لرز داخل شدیم. ماشینم را پیدا کردم پیرمرد درخواست شیرینی کرد. نگاهی به او کردم که بدنش از کنار با شیبی سی درجه به سمت زمین خم شده بود، به خوبی می‌شد تشخیص داد که سه چهار سکته ناقص را در طول عمر با برکتش رد کرده است، اما هم‌چنان قدرت اینکه من و آقای الف را بترساند داشت.

هوا داشت غروب می‌کرد و راه زیادی هم تا تهران داشتیم. پانصدهزار تومان هم به جناب نصفه و نیمه دادم و با سرعت نور از آنجا بیرون زدم.

رو به الف گفتم: رنجی‌هایی که امروز کشیدم و خرج‌هایی که امروز کردم دیگر از حسابم خارج شده، آن هم فقط به آن دلیل که می‌خواستم تو را ببینم. و در دلم ادامه دادم: به اضافه این دلیل که بیمه هم نداشتم.

الف که بالاخره دلش کمی به رحم آمده بود گفت: میخواهم با تو به تهران بیایم.

اما من که خشم و نفرت از او‌ تمام قلبم را گرفته بود گفتم دیگر هرگز نمی‌خوام او را ببینم.

دیگر نمی‌دانم چطور ماشین عزیزم را که حالا در سمت کمک راننده و گلگیر و آینه نداشت به تهران رساندم و مستقیم از میدان آزادی به مقر همان صافکاری‌های رفتم که احتملا دیده یا شنیده‌اید.

روز داشت به پایان می‌رسید و صافکار اولین نفری بود که در آن روز غمگین با من به خوبی برخورد کرد. لبخند زد و پرسید: به نیسان زدی؟

تازه به رد آبی کلفتی که روی تمام سطح کناری ماشینم چاپ شده بود نگاه کردم و خودم هم خنده‌ام گرفت. هرکسی می‌توانست با دیدن آن رد آبی که انگار با یک غلتک بزرگ روی ماشینم نقاشی شده است بفهمد که به نیسان زدم.

گفتم: ورودی قزوین حیوانی با جسه متوسط مثل یک خرگوش بزرگ یا یک سگ کوچک جلوی ماشینم پرید و من دل‌رحم تر از آن بودم که به او بزنم، فرمان را کج کردم و….

صافکار گفت: تقصیر تو نیست دخترم، از قدیم به آنجا غریب کش می‌گفتند، چون هرکس که آنجا را بلد نبود اتفاق تلخی برایشمی‌افتاد.

همانطور که صافکار داشت مرا دلداری می‌داد و هزینه های تصادفم را برآورد می‌کرد نسرین زنگ زد. مدام و پشت سر هم تکرار می‌کرد: فقط از تو برمی‌آید که صبح کله سحر بدون بیمه به شهر دیگری بروی! مگر چقدر ارزش داشت؟! اصلا این کار تو مردسالارانه‌ هم هست وتازه اسمش را عشق می‌گذاری. چقدر هم که تحویلت گرفت! دیدی که حتی وسط آن همه مکافات سری هم به تو نزد.

من گیج و سردرگم بودم و نمیدانستم به سخنرانی به‌روز و سرزنشگرانه نسرین در مورد ارزش‌های فمینیستی گوش بدهم یا به اندرزهای قدیمی پیرمرد صافکار در مورد غریب کش!

در حالیکه صدای این دو نفر و صدای همه افرادی که در طول روز دیده بودم در مغزم تکرار می‌شد، به خانه رفتم. تازه یادم افتاد پاکت آبی را باز کنم، یک بیمه شخص ثالث توی پاکت بود. تا به حال ندیده بودم بیمه‌نامه طراحی به این قشنگی داشته باشد و حتی یک تصویر کارتونی بامزه هم در طراحی آن بود. در ابتدا فقط به خاطر طراحی جذاب تصمیم گرفتم از آنجا بیمه بخرم اما بعدا فهمیدم که خرید اینترنتی بیمه چقدر راحت است و دیگر هیچوقت ممکن نیست بدون بیمه بمانی. اگر در آن زمان آن بیمه را داشتم هیچ کدام از این اتفاق‌هایی که گفتم نمی‌افتاد.

سال‌ها بعد زمانی که در یک کوچه بن‌بست در یوسف‌آباد تصادف وحشتناکی کردم که باعث شد بقیه قطعات فابریک ماشینم از جمله کاپوت و سپر و گلگیر سمت راننده هم تعویضی بشوند، با سربلندی بیمه شخص ثالث ازکی را از داشبوردم بیرون آوردم و به افسر پلیس دادم.

همسر مهربانم که البته با او در فرایندی احساسی و انسانی آشنا شده‌ام و هرگز مرا وادار نکرده برای اولین دیدارمان در صبح سرد زمستانی به قزوین بروم، به سرعت خودش را به محل حادثه رساند. درحالیکه سعی می‌کرد مرا سرزنش نکند گفت: بیمه بدنه نداشتی نه؟!

منتظر مسافر زمان نشدم تا بیاید و به من بیمه بدنه بدهد، بلکه از این حادثه درس گرفتم و بلافاصله بعد از اینکه ماشین را از صافکاری تحویل گرفتم، بیمه بدنه ازکی را هم خریدم.

نماینده بیمه وقتی ماشین را وارسی می‌کرد و تعداد قطعات تعویضی را می‌شمرد گفت: چه کسی با این ماشین تصادف کرده؟

  • خودم!
  • فکر نمی‌کردم راننده این ماشین هنوز زنده باشد! خدا را شکر!!

از آن روز‌ هم سال‌های بیشتری گذشت، تا اینکه همین چند روز پیش دوباره ماموران محترم پلیس به دلایلی ماشینم را به پارکینگ بردند. وقتی برای ترخیص ماشین به پارکینگ رفتم این بار از اینکه همه بیمه‌ها را داشتم و هیچ مشکلی پیش نیامد احساس سرافرازی می‌کردم. ( هرچند به بیمه بدنه نیازی نبود اما آموزگار سختگیر تجربه به من آموخت که همیشه بیمه بدنه هم بخرم!)

حالا هر سال فرشته مهربان ازکی که هم خوش برخورد است و هم با حوصله، مدتی قبل از اینکه بیمه‌هایم تمام بشود تماس می‌گیرد و مرادر جریان می‌گذارد و خودش همه کارها را به جای من انجام می‌دهد.

دیگر هرگز نه حضوری به دفاتر بیمه رفتم، نه پنجشنبه‌ای آمد که در آن مسئول بیمه زودتر از موقع رفته باشد و نه هیچ صبح شنبه‌ای که من بدون بیمه به جاده بزنم.

در راه که از پارکینگ بر‌میگشتم پشت چراغ قرمز ایمیل ازکی را دیدم که در مورد کمپین داستان نویسی برای ازکی بود و من در حالیکه به یاد گوسفندهای پشت نیسان می‌افتم و دلم قدری برایشان تنگ می‌شود، تصمیم می‌گیرم داستان عجیب و غریبم بیمه‌ای ام را برای آنهابنویسم، تا عبرتی باشد برای آیندگان. هرچند این روزها زمانه عوض شده و دیگر هیچ دختری به دنبال شوهر آن همه مصیبت به سر خودش نمی‌آورد. اما گمانم هنوز افرادی هستند که با دیر خریدن بیمه برای خودشان داستان‌های پرماجرا درست می‌کنند.

#بسپرش_به_ازکی



بیمه بدنه#بسپرش_به_ازکیبسپرش_به_ازکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید