هیچ·۸ ماه پیشمهمان عزیزمن و آن سوسک لعنتی هر دو از جایمان پریدیم. من از قیافه کریهالمنظر او و او از ترس بجای من. بالای صندلی چمباتمه زدم تا شاید راهش را بگیرد و…
هیچ·۹ ماه پیشسقفبه سقف زل زدم. از دو ساعت پیش همین شکلی بودم. به سقف زل میزدم. فکر؟ نه! به چیزی فکر نمیکردم؛ فقط.. به سقف زل زدهبودم. میخواهم برگردم و…
هیچ·۱ سال پیشجدالی با حافظ«گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب»گفت گر رحمت کنم داری جوانب ای رقیب؟«غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست» وگرنه مرا چه به مسلمی و میخ…
هیچ·۱ سال پیششبهای پر ستارههر شب با پدر بر روی پشت بام می نشستیم. او برای من میوه پوست میکَند و از خاطرات دوران جوانیاش میگفت. از روزهایی که با مادر در کتابخانهای…