
به سقف زل زدم. از دو ساعت پیش همین شکلی بودم. به سقف زل میزدم. فکر؟ نه! به چیزی فکر نمیکردم؛ فقط.. به سقف زل زدهبودم. میخواهم برگردم و پیراهنم که لوله شده و کمرم را آزار میدهد، صاف کنم اما توانش را ندارم پس با همان احساس زق زق کنان روی کمرم میسازم.
دیگر سقف را نمیبینم. یکسال پیش را میبینم. نه دیگر نمیبینم، فقط همان سقف است. سقف باز میشود و تصویر خیابان روی آن ظاهر میشود. موزیک پلی شده و دستم را روی دنده گذاشتهام.
صدای همسایه که بر سر پسر بچهی خرابکارش فریاد میکشد سقف را میبندد. دوباره سقف یکپارچه سفید است با ترک های ریز که به دیوار همسایه بغلی میرسد. چشمانم را میبندم و دوباره باز میکنم. دوباره تصویر آن خیابان لعنتی روی سقف میافتد. سرعت گرفتهام و با قیافهای سرشار از زندگی میرانم. بعد از آن همهچیز با دور تند برایم بازپخش میشود. ماشین رو چه میافتد، نمیدانم اما به ناگاه کنترل فرمان را از دست میدهم و برای جلوگیری از تصادف با ماشین جلویی، فرمان را به طرف چپ میچرخانم و ترمز میگیرم. ماشین به جسمی میخورد و در نهایت متوقف میشود. مردم فریاد میکشند و از ترس رنگ میبازند. خون روی پیشانیم را از آینه میبینم.
سینهام تیر میکشد. دوباره سقف بسته شده و انگار با ترک هایش به من دهن کجی میکند. صدای برادرم را میشنوم.
-امشب چه فیلمی ببینیم؟
سعی میکنم حال بدم را پنهان کنم.
-نمیدونم! یک اشتباه مرگبار؟
-نه فیلم جدید میخوام. یه چیزی...یه چیزی مثل در جستجوی خوشبختی.
آهی میکشم و سرم را به طرف دیوار برمیگردانم تا قطرهی اشکی که از صورتم میآید از نظرش پنهان بماند.
این بار تصاویر، روی کاغذ دیواری جلوی چشمم به نمایش در میآیند.
همچنان توی ماشینم و مردم بهت زده نگاه میکنند. یکی از آنها سریع تلفنش را در میآورد و روی گوشش میگذارد و همزمان جلوی ماشین مینشیند طوری که دیگر نمیبینمش.
ضربان قلبم بالا رفته و دلم میخواد کاغذ دیواری را از جای پارگیاش بکشم و کل دیوار را عریان کنم.
دوباره نگاهم را به سقف میدوزم.
با سرگیجه از ماشین پیاده میشوم و به سمت نگاه مردم میروم. رد خون روی آسفالت عرق تنم را سرد میکند. مردی به صورت روی زمین افتادهاست. جعبه ی کیکی از دست مرد قل خورده و کیک داخلش مثل گچی که معلم به تخته میکشید رد سفیدی را روی آسفالت گذاشتهاست.
-نگفتی چه فیلمی ببینیم؟
-نمیدونم مغزم به جایی قد نمیده.
-خب... بیخیالش، فقط یه چیزی برام بذار.
نگاهم را از سقف میگیرم و از جا بلند میشوم. اولین سی دی روی میز تلویزیون را وارد دستگاه میکنم. اما تلویزیون هم صحنه تصادف را نشانم میدهد.
روبه روی مرد قرار میگیرم. با دستان لرزانم سعی میکنم از زنده بودن مرد باخبر شوم. اما وقتی که صورتش را میبینم، دنیا روی سرم آوار میشود و من در پس لرزهی این زلزلهی مهلک میمیرم.
-راستی تولدت مبارک.
سرم را از تلویزیون برمیگردانم و نگاهش میکنم. سعی میکنم به رویش لبخندی بزنم ولی بعید میدانم موفق شده باشم. همانطور روی تخت خوابیده و به زحمت گردنش را تکان میدهد. به سمت برادرم میروم، دو بالشت پشت سرش میگذارم و به سمت بالا میکشمش تا مشکلی در دیدن فیلم نداشتهباشد. سعی میکند با دستانش صورتم را نوازش کند. توانش را ندارد. دستش را میگیرم و کنار صورتم قرارش میدهم. با لحن آرامی میگوید:« من تو رو بخشیدم،خیلی وقته. ای کاش فقط خودتم خودتو ببخشی.»
دستش را پایین میآورم. توان نگاه کردن به چشمانش را ندارم. سعی میکنم جلوی خروشیدن اشکهایم را بگیرم. در نهایت نگاه کوتاهی به او میکنم و سرم را به طرف پایین تکان میدهم.
از کنارش بلند میشوم و دوباره سر جایم دراز میکشم.
و به سقف زل میزنم.
ر.م