من و آن سوسک لعنتی هر دو از جایمان پریدیم. من از قیافه کریهالمنظر او و او از ترس بجای من. بالای صندلی چمباتمه زدم تا شاید راهش را بگیرد و برود. اما انگار قایم باشک به مذاق جنابعالی خوش آمده و در صدد است تا بار دیگر مرا زهرهترک نماید. هر چقدر قسمش میدهم که آقای محترم بفرمایید بروید بنده کار دارم. مسئولیت به روی دوشم است خرج زن و بچه که نه! اما خرج خودم که به هزار زحمت بر تن رنجور اینجانب است را میدهم به گوشش نمیرود که نمیرود. شروع میکنم به روضه خوانی. بابت خرج پیاز و نان و عینک ته استکانی و پول خانه نویی دختر شمسی خانم برایش غرغر میکنم. میگویم برود تا من بتوانم سرکارم برگردم که کارفرمای عالی مقام بنده گزینه اخراج را از غلاف دراورده و این بار اگه صدم ثانیه ای مقاله ی این حقیر دیر به دستش برسد آن چندرغاز حقوق هم میماسد و من میمانم و حوض لایتناهی بی پولی.
جناب سوسک اما این بار هم مرا نادیده میگیرد. روی صندلی میایستم تا دامنهی دیدم را افزایش دهم. سوسک عزیز که انگار دورهی استتار را با نمرهی«عالیتر از این نمیشود» گذارنده، هنوز دیده نمیشود. حتی نمیدانم وقتی دیدمش باید چه کارش کنم، نه تاب کشتنش را دارم و نه جرئت همخانه شدن با او. ای کاش خودش وقتی مرا میبیند از دیدن چنین موجود رقت انگیزی ایست قلبی کند! با پرتاب خودکارِ روی میز به سمت نقطهای نامعلوم سعی میکنم دوست عزیزمان را وادار به حرکت کنم تا حداقل جلوی دیدم باشد. همیشه میگویند دشمنت را بپا، قبل از آن که از پشت به تو خنجر زند. همین که به این جمله ی طلایی میاندیشم پشت گردنم به طرز فجیعی خارش میگیرد. آنقدر وسایل اطرافم را به این طرف و آن طرف پرتاب میکنم تا اینکه بالاخره جسم سیاه رنگی به بالا میجهد. جا میخورم و از روی صندلی سقوط میکنم. با ترس و لرز به طرف عامل دو دور سکته زدنم حرکت کرده و با میلهی بافتنی جسم بی حرکتش را تکان میدهم. متوجه میشوم دکمه ی مشکی رنگی است که دوماه است گمش کردم. سوسک عزیز با آن قیافهی سیاه سوختهاش، قطع به یقین در گوشهای دارد پوزخندی نثار من میکند و با خودش میگوید:«عجب احمق دوزاری ای». فکر میکنم باید هر چه زودتر عینکم را بگیرم. تسلیم میشوم و با ترس و لرز در را باز میکنم و برمیگردم پای مقالهی نیمه نوشتهام مینشینم. بلند خطاب به دوست چرکمان میگویم که زشت است سر زده به خانهی مردم بیاید و بهتر است از قبل خبر دهد تا من سریعتر قفل و درزهای خانه را ببندم و حالا هم بهتر است بساطش را جمع کند و هر چه زودتر بزند به چاک. باز هم پشت گردنم خارش میگیرد. ادامه میدهم فکر راه رفتن روی پوست من را نکند که قبل از اینکه از ترس زهره ترک شوم و بیفتم روی دستش، حتما خودش و خونوادهاش را قتل عام میکنم و آن وقت است بوی جنازه ی همگیمان کل محله را پر میکند. میگویم فکر آمدن دوستانش را به خانه ام نکند که خودش را هم دارم به زور تحمل میکنم. آنقدر پشت سر هم برایش حرف میزنم تا بالاخره شاخکهایش را از پشت لپتاپ میبینم. بعد از آنکه دو متر به بالا پرواز کردم، متوجه میشوم سوسک عزیزمان راه خروج را در پیش گرفتهاست. انگاری آمده بود با من خداحافظی کند. به او میگویم سالم بمان و هیچوقت برنگرد. قسمت سالم ماندن را دروغ میگویم. به هرحال مهمان است و نمیخواهم دلش را بشکنم. وقتی پایش را بیرون میگذارد، فرصت نمیدهم و در را سریع پشت سرش میبندم. امیدوارم پایش لای در گیر نکرده باشد.
(گفت که دلش نمیخواهد تصویرش در فضای مجازی پخش شود، در نتیجه از گذاشتن هر گونه تصویر در این داستان معذورم.)
ر.م