فقط یک بند انگشت از اقیانوس
داشتم با خودم فکر میکردم:اینهمه بر و باغ و بهشت و حال خوب و لباس آنچنان و نعمت های اینچنان و نهر عسل و شیر و حوری و قلما،…که خدا برای آن دنیا وعده داده؟چقدرش را در این دنیای گذرا میبینم. اصلا میبینم؟یا بروم ته دیگِ عشق و حالم را بکنم و با آب خورشت نوش جان کنم که تا ۵۰ سال بعد برایم ننویسند پیر ناکام،زندگی نکرد و… آنقدر بدوم تا آخرین قله ی خیالم را فتح کنم و بعد هم تمام…
بخصوص این روز ها که این کارها خیلی جواب میدهد وقتی که آنقدر بازار بزرگ نمایی زیاد است که اگر هم نکنی و جار نزنی یه گوشه از ذهنت دارکوب، عقب ماندنت را در مغز میکوبد.
خوب میدانم که از میان ما آدم هایی هستند که هنوز خیلی چیزهای لذیذ را نچشیده اند و ندیده اند و نرفته اند، البته که بعضی ها چشیده اند و رفته اند، خوشی را به مرگ رسانده اند اما واقعیت برای درصد زیادی چیزی عادی تر از یک فانتزی صورتی نیست.پس نهایتا تکلیف چیست؟
آرزو به گور زیبایی های لوتربرونن و قدم هایم روی ماه و مریخ شوم یا بیخیال عکسم با نهنگ قاتل وسط اقیانوس آرام و خرس قطبی سیبری یا…؟!؟!
تا اینکه جایی نقلِ قولی از بزرگی شنیدم که: “نعمت های دنیا و خوشی هایش در برابر عافیت و لذت و نعمت های آن جهان، به اندازه ی بند انگشتیست که در اقیانوس فرو برده ای”
آن وقت نشستم فکر کردم لمس کفش هایم بر بلندترین نقطه ی آسمان یا عمیق ترین و بکرترین جای زمین، زیاد هم خواستنی نیست، حالا این برای هر کسی تعبیر منحصر به فرد خودش را دارد
برای شما چطور؟شما هم به جان تهدیگ این دنیایتان می افتید؟