ریحانه شفیق
ریحانه شفیق
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

بی‌کلام

روزها به چند دسته‌ی نامساوی تقسیم می‌شوند:

1) روزهایی که صبح که از خواب بیدار می‌شوی انگار که تمام دنیا هم‌پا باهم برای خوشحالی تو تلاش می‌کنند و همه چیز بر وفق مراد است، جنس این روزها از جنس آدامس بادکنکی خوشمزه ای است که نه از تک و تا می‌افتد و آب می‌شود و نه طعمش را از دست می‌دهد، در ماه نزدیک به شش یا هفت روز همچین جنس شیرینی دارد.

2) روزهایی که در آن قرار نیست دغدغه‌ خاصی داشته‌باشی، صرفا باید شب بشود تا تاریخ آن به سر رسد، جنس این روزها مثل خورش بادمجان است، آن را می‌خوری، اما بعدش دچار چنان رخوت و بی‌حوصلگی می‌شوی که بازگرداندن آن حوصله با خداست.

3) در این میان روزهایی هستند ک جنسشان کمی فرق می‌کند، سکوتشان از جنس روزهای دوم و هیجان و شادیشان از جنس روزهای اول نیست، چیزی در آن‌ها است که همزمان که از لحظاتش فرار می‌کنی، افکار پر سرو صدایی سراغت می‌آید که دوباره منتظری تا بر حسب اتفاق یک روز دیگر را به همین شکل تجربه کنی!

مثلا از اول صبح وقتی خیلی خوابت می‌آید و تصمیم می‌گیری که آن را ادامه دهی و کلاس صبحت را از دست‌بدهی، خروس محل یادآور می‌شود که سحرخیز باش تا کامروا شوی! بی دقت و لنگان‌لنگان و زورکی سمت دانشگاه، این منبع علم و دانش و فضیلت، روانه می‌شوی.

سر کلاس سعی می‌کنی به خاطر هزینه و وقتی که برای رسیدن به آن گذاشته‌ای، از آن استفاده کنی و به حرف‌های استاد گوش بدهی، استاد شروع می‌کند از معجزه گفتن! نور امیدی در دلت روشن می‌شود که قرار است در حرف‌های استاد چیزی بشنوی که رنگ جدیدی به مفهوم معجزه به زندگی‌ات ببخشد و آن را در ذهنت گردگیری کند، استاد عزیز هم از همان آغاز شروع می‌کند به تعریف این کلمه و به مشارکت دانشجویان اهمیت اغراق‌شده‌ای می‌دهد!

بحث به یوگی‌ها، رسوم مذهبی تایلندی‌ها و هندوها و چینی‌ها و ورزش‌های رزمی‌شان می‌رسد، نور امیدی که به یک دفعه در دلت روشن شده‌بود، طی نیم‌ساعت خاموش می‌شود، انگار که برق‌ها رفته‌باشد! لپ‌تاپ را از کیف در می‌آوری و از سر ناچاری دنبال جزوه‌ی حال‌خوب‌کن جامعه‌شناسی هنر می‌گردی، سه پاراگراف می‌خوانی و می‌بینی بار مطلب سنگین‌تر از ماهیچه‌های تمرکز تو است، کتابت را از کیفت در می‌آوری، این یکی آخرین امید برای گذران بهترو با کیفیت‌تر یک ساعت آینده است! کتاب را باز می‌کنی، کتاب مهربانی است، شوخی می‌کند، با خواننده‌اش رفیق است و فاصله‌ی زیادی میان پاراگراف‌های شایسته‌ی هایلایت شدنش کم نیست! اما انگار او هم امروز با تو سرِ بازی دارد! زیدی هم امروز بین دو دیدگاه اساسی به رمان گیر کرده و آن‌هارا کنارهم قرار می‌دهد! این وسط پاراگرافی خودنمایی می‌کند و فکرت را گیر خودش می‌اندازد!

زیدی اسمیت نقل قول می‌کند: همیشه می‌توان به اصطلاح واقعیت نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد، اما نمی‌توان به قدر کافی نزدیک شد، چون واقعیت توالی بی‌پایان گام‌هاست، درجات مختلف ادراک، انتهاهای کاذب، و در نتیجه سیراب‌نشدنی، به چنگ‌نیامدنی. می‌توانید مدام بیشتر و بیشتر از یک چیز سر در بیاورید، اما هیچ‌وقت نمی‌توانید همه چیزش را بفهمید: چاره‌ای نیست!

چاره‌ای نیست!:)

( آهنگ‌ الکی نامجو در ذهنت پخش می‌شود)

کلاس تمام می‌شود، ناهارت را جلویت می‌گذاری، بی‌نمک‌ترین غذایی است که چندوقت گذشته خورده‌ای، برنج نپخته ای که مسئول بوفه اصرار دارد اعلام کند که ایرانی‌ست، یکی از سخت‌هضم‌ترین برنج‌هایی است که خورده‌ای! لذت تنهایی نشستن توی بوفه برای اولین بار است که بر بیمزگی غذا و فضا غالب شده! هربار با بلند شدن هر قاشق با دست دیگر نمکدان را بلند می‌کنی تا شاید بتوانی با نمکی کردن برنج بر لذت تنهاییت بیفزایی! لپ‌تاپ را روی می‌گذاری، امروز نباید روز سکوت باشد، فریاد سکوت اما سرت را به درد می‌آورد...

دست به کیبورد می‌بری و تیتر می‌زنی: "بی‌کلام"، صفحه خالی میماند، چاره‌ای نیست!



روزنگار
اینجا برای من محل انجماد تجربه هاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید