صبحانه خوردهنخورده به سمت یزد راه افتادیم، نزدیکای کاشان بودیم که نامجو میگفت: هر کدوم از ماها که دست به قلم ببریم و از زندگی توی تهران بنویسیم، فکر میکنیم یه اثر دراماتیک خیلی مهم از توش درمیاد، چونکه زندگی ما یه زندگی اساسا دراماتیکه، در صورتی که اینطور نیست و نه ما دردمندترین آدمهای دنیاییم، نه در طول تاریخ اینطور بوده، یه جایی اون وسطای دنیا قرار داریم،. ما فکر میکنیم دردمون، چه شخصی چه اجتماعی کافیه برای اینکه بهترین باشیم توی دنیا! در حالی که کفایت نمیکنه!
نظم، دیسیپلین و تلاش بسیاره که آدم رو جلو میبره...
رسیدیم به یک میدان در کاشان، پرچمهای سیاه و قرمز یا حسین و یا ابالفضل روی در و دیوارهای کاهگلی و آجری، آدم هایی که اکثرا کاسهی کوچک حلیم دستشان بود و تازه از روضه بیرون آمدهبودند، توقف کردیم، نیمرو را در مغازهای خوردیم که نسیه قبول نمیکرد و تخفیف هم نمیداد و روبروی یک تکیهی کوچیک و جمعو جور بود که معلوم بود صبحا توش خبری نیست! نیمرو را با نانلواش کنار نانوایی بربری فروشی با بوی نان بربری تازه نوش جان کردیم و راه افتادیم به سمت یزد زیبا!
جاده یکنواخت ترین و گرم ترین ژست ممکن را گرفته بود، غیر از یکی دوتا کامیون که نیم ساعت یکبار ازشان سبقت می گرفتیم. اگر گاهی یک سواری دیگر میدیدیم، موجب مسرت و خوشحالی بود وتنوع جاده رابرایمان بیشتر می کرد. هردومان در سکوت جلویمان رانگاه می کردیم. حدسم بر این بود که محمد حواسش به سهمیه که هنوز برایش باز نشده و کارگزاری ای که درست و حسابی جوابش را نمی دهد، من هم به این فکر می کردم که تا کی قراره ساکت بمانیم؟ اصلا قشنگه که انقدر راحت میتوانیم کنارهم ساکت باشیم؟ همزمان داشتم به حرف های نامجو فکر میکردم و از غر زدن به محمد که شخصیت نامجو اصلا ارزش پادکست شدن نداره، خوشحال نبودم، اما به روی خودم نیاوردم!
راه پیش رو انگار قصد تمام شدن نداشت یا حداقل قرار نبود یک پیچ یا دست انداز کوچولو مهمانمان کند که شاید خواب همایونی از سر بپرد! از وسط راه من نشستم پشت فرمون ، عبدالکریم سروش شروع کرد به صحبت کردن، می گفت تعابیر زیادی درمورد داستان کربلا وجود داره اما چیزی که به نظر می رسه اینه که امام حسین علیه السلام، شهید راه عزته، یعنی عزت رو هیچ جوره با ذلت عوض نمی کنه، حتی اگه پای جونش در میون باشه...
جاده همچنان ادامه داشت و سکوت ما هم! حول و حوش ساعت 1 رسیدیم یزد و از هتل قدیمی و بانمکمان اتاق رو تحویل گرفتیم، پنجره های رنگی که نور را به زیباترین شکل ممکن از خودشان عبور میدادند و عکسشان می افتاد در حوض فیروزه ای رنگ، بیننده رو بدجوری مسحور صحنه ی جلوی روش می کرد. اتاق کوچیکی بود اما پنجره رنگی هاش بدجوری به قلب آدم چنگ میزد!
شب رفتیم حسینیه خیر آبادی ها، اولش کمی طول کشید تا بفهمیم قضیه چیست! هیئت ها به نوبت وارد می شدند، سینه میزدند و مداحشان راهمراهی میکردن و می رفتند. شعرها رنگ و بوی خاصی داشت، به قول بابای یگانه با آن لهجه ی قشنگ یزدی اش، موضوع مداحی ها تقابل حق و باطله، بعضی هاش مربوط به واقعه ی کربلاست، بعضیش هم نه! رقابت بین هیئت ها به چشم می آمد، رقابت در محتوای شعر، نظم همراهان در سینه زدن و همراهی کردن مداح! راستی راستی به قول محمد خیرآباد حکم المپیکشان را داشت خصوصا که پخش زنده داشت و این از نظر یزدی ها اتفاق مهمی بود! مدام حرف های سروش توی سرم لا به لای مداحی ها می چرخید، از اخوان ثالث شعر میخواندند و از حافظ تضمین میکردند،هی با خودم فکر کردم که این عزت چی بوده که امام پاش انقدر هزینه داده؟ چه چیزی در این واقعه هست که انقدر جاودانه اش کرده؟ سر بریده و خون ریخته شده، همه جای تاریخ به بهانه ی های مختلف هست، اما چی توی این داستان فرق میکنه؟ عشق؟ عزت؟ حق طلبی؟ هرچی هست، من هنوز نفهمیدم!
بچه های کوچولو و مامانای جیغ جیغوشان حواسم را پرت خودشان می کردند، برعکس قسمت آقایون که منظم است ، قسمت خانوما تقریبا هیچ نظمی ندارد و از هیئات تهران هم پر سر و صدا تر است. کلافه از حسینیه بیرون آمدم و یک استکان چای خوردم و بازهم بین مفاهیم و اشعار نوحه ها درگیر بودم!
دیسیپلین و تلاش، عزت و آگاهی، حق و باطل، کوفه و امام حسین و ... در هم انقدر پیچیدند تا سکوت را شکستم و به محمد گفتم بیا خونمون جلسه بذاریم! جلسه ی نهج البلاغه، هر سوالی میخوایم توش بپرسیم و یک آدم آگاه، خوب و درست جوابمون رو بده! باهم فکرهایمان را یکی کردیم، آدم مناسب را پیدا کردیم! احتمالا باید کسی باشد که پیشش از بلند بلند فکر کردن نترسیم، از ابهامات بگویم و پرجرات بدیهیات رو زیر سوال ببریم تا درست برایمان توضیح بدهد! انگار که روح هردومان تازه شده باشد، یک بند حواسمان به جلسه بود، فقط خودمون باشیم؟ ناهار بدیم؟ چندشنبه باشه و... قرار شد پیگیر کار باشیم تا زود پا بگیرد و آغاز شود...
قیافه ی یزد
یزد بر عکس تهران ساختمان های بلندی ندارد، به غیر از بادگیر ها، چیزی از پشتبام خانه ها جلوی دید وسیع آدم را نمیگیرد، اکثر ساختمان های یزد در بافت تاریخی شبیه به هم اند، اما حال آدم های داخلشان، عجیب با یکدیگر متفاوت است! آدم های یزد بیشتر از مکان های یزد جاذبه تنوع دارند، بعضی شان مهربان، بعضی شان نمیگویم فضول اما کنجکاو اند، بعضی شان جدی و کم حرف و بعضی شان زودتر از آنچه که فکرش را بکنی، می شوند نزدیک ترین آدمی که در چندوقت اخیر شناخته ای! دوست دارم لهجه شان را یاد بگیرم، بس که زیباست و شیرین! یزد در ذهن من زیباست نه به خاطر حوض های فیروزه ای و شیشه های رنگی در و پنجره ها و کوچه پس کوچه های بکر و ساکتش،بلکه به خاطر مردمش زیباست، همان که می گویند "شرف المکان بالمکین!" راستی راستی یزد زیباست:)
یزد شهر آرامی ست، به آدم جرات این را میدهد که کمی ساکت شود و در خودش فرو برود و بپیچد و بپیچد و نگران کم آوردن وقت نشود! یزد دو دستی عقربه های ساعت را گرفته تا کند تر حرکت کنند، یک روز در یزد ماندن، برابر سه روز زندگی در تهران است! در یزد سکوت کردن و گوش کردن به صدای باد حرکت غریبی نیست، هرجای یزد که باشی تا سکوت صحرا نهایاتا 20 دقیقه فاصله داری، یزد میتواند همان جایی باشد که آدم را محکم هل میدهد به سمت خودش و تنهایی هایش! انگار که یزد تا تو را با خودت روبرو نکند ولت نمیکند! شاید همین کلافه کننده باشد اما این کلافگی نگران کننده است، چون تنهایی باید زیبا باشد و پرشور، پر تلاطم و با فراز و نشیب و در نهایت باید خلق کند و خلق کند و خلق کند.
اگر این طور نیست، باید یک فکر اساسی برای حال خوب واقعی ات، برای تنهایی ات، خلوت ات و زندگی ات بکنی! یزد دست به سینه به روی آدم می آورد که: نوچ! هی فلانی! اینجور که تو زندگی می کنی! هیچی نمی شوی و نمی شود!
از یزد برگشته ام و احتمالا حالا حالاها نخواهم اینگونه با خودم روبرو شوم! اما یزد همان حالی را به من داد که میخواستم!
:پاشو کاری کن! اینجوری نمی شود!