دلم امروز ماشین مهدی مهدوی کیا را میخواهد؛ ماشین خارجیای که فقط من به شیشهاش تف نکردم!
ظهرِ داغِ شهریور ماه بود و زمان زیادی از تمام شدن جام جهانی نود و هشت نمیگذشت. داشتم در مغازهی "ناصر مامیشا" کیک و نوشابه میخوردم که یک ماشین سفیدِ عجیب و غریب زد روی ترمز؛ درست کنار یک پیکانِ آبیِ زیرپوشی، که آنجا پارک بود.
صد تا کله از مغازهها بیرون آمد تا ببیند خلبان این سفینه کجا میرود؛ که از قضا آمد داخل سوپر مامیشا!
"آقا ببخشید من یزدی نیستم؛ این جاها چایی گیر میاد؟"
"منت مِدارم. خودُم تقدیمتون میکنم. خیلی خوش آمدت. چهرهتون خیلی آشناهه؛ شما آقای؟"
"من مهدوی کیام. داداش مهدی!"
ناصر مامیشا دمِ سکته بود. عرق نشست به پیشانی کوتاهش. باورش نمیشد. چند ماه قبل از رفتنِ ایران به جامجهانی، یک پارچهی بزرگ زرد زده بود جلوی مغازهاش: "صعود تیم ملی ایران به جام جهانی نود و هشت فرانسه را تبریک میگویم". در حالیکه تیمملی داشت حذف میشد!
ما به ژاپن باخته بودیم و در پلی آف باید با استرالیایی بازی میکردیم که همهی بازیکنانش عضو لیگ انگلستان بودند. با اینکه هیچکس امیدی نداشت، اما ناصر پارچهاش را برنداشت. هرکسی از جلوی مغازهی مامیشا رد میشد فقط مسخرهاش میکرد.
ظهری که ایران با استرالیا مساوی کرد، ناصر از عابدزاده خوشحالتر و از استیلی بیشتر گریه میکرد. یک هفته جلوی مغازه شربت و شیرینی میداد. پس تعجبی نداشت حالا که برادر مهدویکیا را دیده، ولش نکند.
"منت مِدارم آقا؛ شرمندم کردِت؛ شما کجا این جا کجا؟ از آقا مهدی خبر دارت؟ آلمانن؟"
"حالش خوبه؛ داره با بوخوم تمرین میکنه؛ این ماشین رو از اونجا خریده و فرستاده بندرعباس؛ من رفتم تحویل گرفتم و دارم میبرم تهرون."
"دستبوستونم. بیشیند تو ماشین؛ خودُم میارم خدمتتون؛ منت مِدارم."
چند دقیقه بعد، ناصر مامیشا با دوتا کیسهی پر از خوراکی و سینی چایی رفت کنار سفینه. کل راستهی مغازهدارها شنیده بودند چه خبر است و جمع شدند دور ماشین آقای مهدویکیا.
هرکسی یک سوالی میپرسید که یکی از وسط جمع داد زد:
"آقا این ماشینتون چی کارا میکنه؟"
"خودمم درست حسابی نمیدونم؛ فقط شنیدم اگه بارون بیاد، اتوماتیک برفپاکنش میزنه؛ ولی فعلا که توی این آفتاب نشده امتحان کنم."
"چیکار کرده آلمان؛ آقا بذار یک لیوان آب بپاشیم توش ببینیم چی میشه."
آقای مهدویکیا که محاصره شده بود بین جمعیت، مانده بود چه بگوید. ناگهان شُری یک لیوان آب پاشیده شد به شیشه. فرت فرت برفپاک کن شروع کرد به زدن.
همه ذوق کردند. فقط ناصر مامیشا بود که تا کمر خم شده بود و از کنار شیشه داشت ور ور حرف میزد. داستان پارچهاش به نصفه نرسیده بود. لیوان دوم آب پاشیده شد. بعد سومی. برفپاککن تقلا میکرد.
ناگهان از وسط شلوغی، یکی تف کرد به شیشه. برفپاککن تسلیم شد.
گل دوم خداد عزیزی که زده شد، سفینه شده بود یک کَشتی، که وسط طوفانی دریایی گیر کرده. تف بود که از زمین و هوا پرت میشد سمت شیشه. برفپاکن بیچاره، امان نداشت تا یک لحظه بایستد.
یکدفعه آقای مهدویکیا گازش را گرفت و رفت؛ بیخداحافظی. کلافه شده بود. با آن سرعت میتوانست یک ساعته از یزد برسد تهران!
اینروزها خیلی دلم ماشینش را میخواهد؛ نه به خاطر سفینه بودنش. راستش هر روز صبح که خبرها و رقمها را میبینم؛ یا عصرها که وضع کاسبی را نگاه میکنم؛ یا شبها که از استرس خواب نمیروم؛ هی یادش میافتم.
دوست داشتم هنوز جلوی مامیشا بود؛ با آدمهای دورش. ایندفعه حتماً قاطیشان میشدم. هرچه آب در دهانم بود را جمع میکردم. بزرگترین تف عمرم را میساختم. بعد قاطی بقیهی تفها محکم پرت میکردم به شیشهاش.
اینطور بهتر میتوانستم از ته دلم بگویم:
"ای تف به این..."