این متن رو چند سال پیش داخل یک مرکزخرید شلوغ وسطِ خرمشهر نوشتم... خوندنش زیاد وقتتو نمیگیره ولی احتمالا زیاد حالتو خوب میکنه
مردم دوست دارند دیده شوند
آن ها دیوانه این دیده شدن هستند ، آنها تشنه هستند ، تشنه محبت ، تشنه لحظه ای که بنشینند و بگویند «آخیش ! حالا یک نفس راحت میکشم!»
چرا؟! مگر نمی توان همانگونه که هستیم خوش باشیم ؟ نمی شود آنقدر خودمان را با بزک کردن های بیش از حد زجر ندهیم ، معشوق را بیابیم و در اندیشه دوست خوش باشیم
خوشبخت و آرام
چه تفاوتی می کند ؟ کنج خلوت اتاق یا وسط یک مرکز خرید شلوغ ؟!
دل اگر دل باشد باید لحظه ای ننشیند ، آن چنان یاد دوست ذهن او را ، فکر او را و دل او را بگیرد که دیگر هیچ تفاوت نکند ، این که پیش من نشسته چیست و از کجا آمده
مهم چیز دیگریست
دوست و کمال ما چیز دیگریست
آمدیم دو روزی زندگی کنیم ، طفل غمگینی را شاد کنیم و آنگاه از پرواز پرنده ها بالای کارونی که نابودش کردیم ، عبور سریع ابر هاو هر لحظه زندگی مان چه خوب باشد و چه بد لذت ببریم؟!
مگر غیر این است که همه مان انسانیم ؟! مگر نه انسان اشرف مخلوقات است؟! چرا این اشرف مخلوقات گاهی انقدر پست می شود که از پَست ترینشان هم جا بماند؟
چرا وقتی طفلی را میبینیم که دارد می گرید نمی سوزیم ؟ چرا زمین و آسمان را بهم نمی آوریم تا لحظه ای غم را از او دور کنیم ؟!
چطور به خودمان اجازه دادیم هرروز خدا شاهد چنین صحنه هایی باشیم و برایمان تبدیل به عادت شود؟
می دانی رفیق دلِ ما دل نیست
دل اگر دل بود با زمین خوردن کودکی نمی خندید ! دل اگر دل بود با مسخره شدن و شکستن حرمت و ابهت دیگری خوشحال نمی شد !
کاش روزی برسد در اندیشه دوست بمیریم ، آنگاه دیگر جرعتش را هم نخواهیم کرد که این صحنه ها را ببینیم
آنگاه آنقدر راحت نفس می کشیم گویی که قدر هر لحظه مان را بیشتر میدانیم ، فقططط لذت میبریم ، در آرامش در کنار دوست ، بدون هیچ مشغله ای ، همچو طفلی که شادان بادبادک به دست لبخند میزند و هیچ چیز برایش
بجز
پرواز بادبادکش ...
این بیت از حافظ رو الان به متن اضافه میکنم؛ خیلی بجاس ...
پند عـاشقـان بشنــو وز در طــرب بـاز آ
کاین همـــه نمی ارزد شغل عالـم فانی