ویرگول
ورودثبت نام
رضا نجارزادگان
رضا نجارزادگانخبرنگار و اقتصاد خوان
رضا نجارزادگان
رضا نجارزادگان
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان کوتاه: تروما

پسری ۹ ساله با لباس های خون آلود روی صندلی در راهرو بیمارستان نشسته و به انتهای سالن نگاه می‌کند.  خانمی از او می‌پرسد: پسرم شما چرا اومدی اینجا؟

پسر بدون اینکه جواب دهد نگاهش می‌کند و کمی بعد سرش را برمی‌گرداند به سمت قبلی.

خانم دوباره می‌پرسد: چیزیت شده؟ جاییت درد می‌کنه؟

پسر دوباره نگاهش می‌کند و جواب می‌دهد: خواهرم تصادف کرده و باز سرش را می‌چرخاند. خانم شروع می‌کند به حرف زدن و دلداری دادن اما پسر چیزی نمی‌شنود و احساس عجیبی دارد.

چیزی از سینه پسر بالا می‌آید و در گلویش متوقف می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد و احساس می‌کند صورتش داغ داغ است. تلاش می‌کند گریه‌اش نگیرد. پره‌های کولر گازی ایستاده که در نزدیکی اوست به سمتش می‌چرخند و بادی خنک به صورتش می‌خورد. حالا کمی آرام  شده و می‌تواند گریه را فرو بخورد. دوباره به انتهای سالن نگاه می‌کند.

داستان کوتاه: خودکشی

یکی از پرستارها از اتاق بیرون آمد و با پدرش و پلیس و مرد دیگری که آنجا ایستادند صحبت می‌کند. پدر به پیشانی کوبید و صورت خود را در دو دست می‌گیرد. مرد به دیوار تکیه داد و انگار پاها دیگر توان ندارند روی زمین نشست. پدر چند لحظه بعد سرش را بالا  آورد و انگار به یاد چیزی افتاده، به سمت پسر برمی‌گردد. نگاهش ترسناک است.

قطره ای اشک از یک چشم پسر سرازیر شد ولی سریع با دستش آن را پاک می‌کند. اما کار دیگر تمام شده و مقاومت بی‌فایده است. اشک‌ها دانه دانه سرازیر می‌شوند. همانطور که روی صندلی نشسته خود را صاف می‌کند که پدر او را پیدا کند. پیش خودش می‌گوید: به خاطر من اینطوری شد. حتما من رو هم میکشه.

پدرش با گام های بلند به سمتش می‌رود وحشت از مردن تمام بدن پسر را گرفته اما فرار نمی‌کند، پدر رسید زانو زد و بغلش کرد. کمی بعد پسر را از خود جدا می‌کند و می‌گوید: برو یک سنگ یا چوب پیدا کن بیار.

پسر سرش را تکان می‌دهد و به سمت در دوید بیرون و چند لحظه بعد با آجری در دست برگشت و آن را به پدر که همانجا زانو زده بود داد.

پدر با آجر به سراغ راننده‌ای که با دخترش تصادف کرده رفت و با او درگیر شد.

۲۰ سال بعد مرد جوانی پشت در یک آپارتمان ایستاده. خریدهای خانه و کلید در دستش است اما وارد خانه نمی‌شود. پیش خودش فکر می‌کند: تقصیر من بود، نباید دستش را ول می‌کردم. کاش ماشین به من زده بود. سرش را کمی بالا می‌آورد و به این  فکر می‌کند این جمله‌ها را بلند گفته یا نه؟

در را باز می‌کند و وارد خانه می‌شود. پدر پیر شده روی مبل نشسته و به تلویزیون خیره شده، اما حواسش جای دیگری است. دو عکس قاب شده از دخترک و مادرش در کنار هم روی میز قرار دارند.

پسر سلام می‌کند و پدربا نگاهی همراه لبخند جوابش را می‌دهد.

پسر به آشپزخانه رفته خریدها را روی میز می‌گذارد تا مرتب شان کند ولی ذهنش مشوش است. به سمت یکی از کابینت‌ها رفت و دو دستش را روی کابینت گذاشت و کمی فکر کرد. دست‌ها مشت می‌شوند و صورت مصمم.

به سمت در چرخید و راه افتاد و کنار مبل پدر ایستاد و پرسید چرا اون شب گفتی برم برات آجر بیارم؟

پدر به او رو می‌کند، انگار منتظر سوال بود و نیاز نداشت لحظه‌ای برای جواب فکر کند. فوری جواب داد: می‌خواستم در انتقام شریک باشی.

چیزی در سینه پسر بالا آمد و در گلویش ایستاد ولی او دیگر با تجربه شده بود بدون گفتن کلامی به سمت آشپزخانه برگشت و پنجره را باز کرد تا باد به صورتش بخورد. احساس خوبی بود و توانست بغض را قورت دهد. با رضایت به این فکر کرد که پس پدرش او را مقصر نمی‌دانست. پس فقط راننده بود که بی احتیاطی کرده و همه تقصیر گردن اوست. ام احساس آرامش خیلی دوام نداشت و کم‌کم از بین رفت. 

سرش را پایین خم کرد و آهسته زمزمه کرد ولی من بودم که دستش را ول کردم. من مقصرم.

داستان کوتاهترومااحساس
۱
۰
رضا نجارزادگان
رضا نجارزادگان
خبرنگار و اقتصاد خوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید