reza.rezaei88132
reza.rezaei88132
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

انشا پایه دهم به روش جانشین سازی با موضوع پروانه

این مطلب شامل پنج انشا می باشد :

انشا پایه دهم صفحه ۸۰ جانشین سازی

انشای شماره یک :

پایه دهم  صفحه ی ۸۰  به کارگیری روش جانشین سازی  پروانه

مقدمه:هر بار که چشمانمان را می بندیم می توانیم خود را در قالب شی یا کسی دیگر تصور کنیم . گاهی یک سنگ ریزه و یا گاهی یک پروانه.

بال می زنم و پرواز می کنم از لابه لای برگ های سبز رنگ و درختان بزرگ و بلند تا برسم به قرار عاشقانه با گل ها همان گل هایی که عطرش مست می کند و رنگش نوازش می کند روحم را. گل هایی که رنگا رنگ اند و همچون سفره ایی خوش رنگ و لعاب بر زمین پهن شده تا من را به نشستن بر روی گلبرگ هایش دعوت کند تا از شیره ی خوشمزه اش گلویی تازه کنم و دوباره بال بزنم و بروم به سمت و سویی دیگر. می روم به سمت دریاچه ی زیبای جنگل تا هم آبی بنوشم و هم در آب ذلالش که هم چون آیینه ایی شفاف است تصویرم را ببینم و دوباره و دوباره از پرهای رنگارنگم با خال های ریز و درشت رویش دیدن کنم و باز دوباره حض کنم و از پروردگارم برای  این همه زیبایی و دقت که بر روی بال هایم نقاشی کرده است سپاس گزارم.

شکر بگویم برای روزهایی که کرم بودم و در پیله ی خود پروانه ایی شدم تا پرواز کنم و دنیایی را که از زمین دیده بودم این بار از آسمان ببینم. دو دنیای  مختلف با دو تصویر متفاوت. من پروانه ام، همانند خیلی های دیگر می خندم، گریه می کنم، عاشق می شوم و با دوستان خود بازی می کنم و در نهایت می میرم. ما پروانه ها دنیا را زیباتر می بینیم. زیرا که دو بار  متولد شده ایم. یک بار به عنوان کرم و بار دیگر به عنوان پروانه.  پروانه بودن بال می خواهد تنها دو چشم بینا می خواهد تا دنیا را زیباتر ببینیم. پروانه بودن کار هر کسی نیست. پروانه بودن دل پاک و مهربان می خواهد.

انشای شماره دو :

انشای جانشین سازی از زبان پروانه

سکوت همه جا را فرا گرفته…هوا سرد و تاریک است،غنچه ها دلتنگ هستند،مرداب خوابیده،خفاش از غار بیرون نمی آید،حتی جغد هم از این همه اندوه و بی حالی به خوابی عمیق فرو رفته است.ماه لج کرده نه چهره خود را نمایان میکند و نه جای خود را به خورشید میدهد.

در این جنگل حتی باد هم نمی وزد.

من از این همه تنهایی خواهم مرد،باید از این جا بروم،بال هایم یاری نمیکنند،خشک شده اند.

از بی حالی خوابیده اند،باید انرژی را به آن ها تلقین کنم،ای بال های زیبا از خواب برخیزید،برخیزید و پرواز کنید.

از شاخه پریدم و پرواز کردم،رفتم تا به افق برسم،چشم هایم تشنه روشنی هستند.
پرواز میکنم و پرواز میکنم و…

به جنگلی دیگر می رسم،این جنگل با همه جنگل ها متفاوت است،زیباست اما تاریک،جلوتر که میروم شمعی در میان آن همه درخت و بوته سوسو میکند،هرچه نزدیک تر میشوم نورش بیشتر میشود،بیشتر و بیشتر.

چه اتفاقی افتاد؟!

اینجا دیگر تاریک نیست،همه جا دارد رو به سفیدس میرود،چشمهایم دیگر نمی توانند باز بمانند.

بال هایم سست شده اما احساس سبکی میکنم…

حس و حالی که الان دارم را هیچوقت نداشته ام،احساس آرامش میکنم،دیگر چشمانم برای همیشه بسته میشوند.

انشای شماره چهار :

انشا جانشین سازی: پروانه در تاریکی شب

در این انشا تصور کنید؛ پروانه ای هستید كه در تاریکی شب، شمعی روشن پیدا كرده‌اید
من پروانه‌ای کوچک هستم که خاطره‌ای هیجان‌انگیز از یک شب تاریک دارم و اگر دوست داشته باشید آن را برایتان تعریف می‌کنم.

آن شب همه جا تاریک بود. چشم‌هایم را باز کردم. روی لامپ خوابم برده بود. قبل از اینکه بخوابم همه‌جا روشن بود اما حالا هوا تاریک شده و همه‌جا ساکت و سیاه شده بود. از دور دست نوری ضعیف به چشمم خورد. دست و پایم را جمع و جور کردم، بال‌هایم را یکی دو بار، باز و بسته نمودم و برای یک پرواز تند و سریع به طرف منبع نور آماده شدم.

بعد از یک پرواز طولانی در نزدیکی نور نشستم. فهمیدم آن نور ضعیف از یک شمع است. شمعی که آرام و آهسته می‌سوخت و مردی میانه‌سال در کنار آن داشت کتاب می‌خواند. من عاشق نور بودم. همیشه به طرف لامپ ها و مهتابی‌ها می‌رفتم و روی آنها می‌نشستم اما این یکی فرق داشت. نورش یک جور خیره‌کننده بود.

کم‌کم نزدیک و نزدیک‌تر شدم. گرمای شعله شمع و نور زیبای آن مرا از خود بی‌خود کرده بود. فقط به نشستن روی شعله فکر می‌کردم و نه هیچ چیز دیگر. قبلاً از پروانه‌های بزرگ‌تر شنیده بودم که اگر زیاد به شمع نزدیک شوم؛ می‌سوزم اما این اصلاً مهم نبود. من فقط یک چیز می‌خواستم و باید به آن دست پیدا می‌کردم.

بال بال زدم و به شمع نزدیک شدم، آتش شمع به سر بال ظریف و شیشه‌ای‌ام خورد که ناگهان باد شمع را خاموش کرد. باد نبود، مرد بود که سرش را از کتابش بالا آورده بود، مرا دیده بود و با فوت شمع را خاموش کرده بود. گفت:«حواست کجاست پروانه کوچولو؟ داشتی می‌سوختی» شمع که خاموش شد، آرام و غمگین به طرف لامپ خاموش به راه افتادم.

اگرچه از سوختن نجات پیدا کرده بودم اما من هنوز شمع را می‌خواستم و عاشق نور بودم.

انشا چهارم :

*جانشین سازی (پروانه)*

سر آغاز هر نامه نام خداست / که بی نام او نامه یکسر خطاست

چشمانم را با گرمای آفتاب باز می کنم و روزی پر از تحرک برای خود رغم
میزنم. امروز نیز قرار است با وقایع خوب و بد که هضم آن برای آدمی زاد هم
سخت است رو به رو شوم. شاید روزهای زیادی از بودنم خوشحال باشم ولی گاهی هم
از اینکه شاهد لحظه های ناراحت کننده هستم، در آزارم.
بال هایم را تکان میدهم و نسیم خنکی روی تک تک سلول هایم احساس میکنم، حس
شادابی را حالا تجربه میکنم. با تمام توان بال های بزرگ و پر نقش و نگارم
را تکان میدهم وخودم را به باد میسپارم.
به سمت گل ها میروم روی آنها می نشینم و با آنها هم صحبت میشوم. که در همین
حوالی من کودکی بازیگوش، با شیطنت به سمت من می آید و قصد دارد مرا در
دستانش بگیرد. قلب کوچکم به تپش می افتد و با ترس بال هایم را محکم به هم
میزنم و به پرواز در می آیم. صدای کودک را می شنوم ولی چاره ای نیست او،
مرا برای زندانی او شدن می خواهد.
از ترس میلرزم و به سمت خانه ی چوبی که در آن نزدیکی است می روم. در خانه
باز است که با باد تکان میخورَد و جرجر میکند. خانه کاملا تاریک است به داخل
می روم، شومینه ای قهوه ای خاموش در کنج خانه است با خود فکر می کنم که
شومینه روشن نیست پس میتوانم با خاکستر آن خودم را گرم کنم.
شومینه روشن است ولی خاکستر، قرمز نیست. می خواهم روی خاکستر به ظاهر
خاموش، کمی بخوابم اما با خوابیدنم روی آن با سوختن بال هایم مواجه می شوم.
سوز تمام وجودم را فرا گرفته است، سعی میکنم سوختن بال هایم را متوقف کنم
ولی نمی توانم ، تند تند بال میزنم ولی دیگر خیلی دیر شده و تمام بال هایم
سوخته است.
توان پرواز از من ربوده شده و مثل کرم ابریشم به زمین می افتم. به یاد
زمانی ک مثل حالا بودم افتادم،آن زمانی که کرم ابریشمی بیش نبودم ولی به
این اندازه خودم را کوچک نمی دیدم، چون به امید فردایی بهتر بودم ولی حالا
به امید مرگ نشسته ام.
چشمانم را می بندنم و به خواب عمیقی فرو می روم.

انشای پنجنم :

تازه از پیله ام که بر درختی تنومند سوار بود خارج شده ام کسی در نزدیکی ام
همسایه نیست تنها چیزی که توجهم را به خودش جلب کرده نوریست که در انتهای
غاری چشمک میزند میخواهم از بال هایم امتحان بگیرم بال هایم را باز میکنم و
آرام میپرم و به سوی نور به پرواز در می آیم پس از گذشت چندی به گندم زار
جلوی غار میرسم باد میان گندم ها در حرکت است و دست نوازش بر سر آنها می
کشد گندم زار را پشت سر میگذارم و به ورودی غار میرسم غاریست به سکوت شب و
تاریکی سیاه رنگ تنها انتهای غار روشن است که آن هم با نور ضعیف من چرخی در
غار میزنم تا از سلامت جسم خود اطمینان حاصل کنم حال به سوی هدف خود به
پرواز در می آیم جلوتر میروم آن نور از آن شمع کوچکی بود میخواهم با او
دوست شوم اما هرچه بلندتر صدایش میکنم شعله اش کمتر میشود شاید از شنیدن
صدای من آزرده شده یا شاید صدای مرا نمی شنود پس در آغوش می گیرمش تا
بتوانم علاقه ام را بهش ابراز کنم وای بالم هایم سوخت نمیدانستم که شمع
اینقدر سنگ دل است من در حال جان دادن هستم و هرگز کسی نخواهد فهمید که من
از عشق شمع جان دادم و آتش عشق او مرا سوزاند

منبع :

سایت علمی و پژوهشی آسمان

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید