امیل ورهارِن، شاعر مشهور بلژیکی، زندگیاش را تا قبل از ۱۹۱۴ (جنگ جهانی اول) وقف آرمانهای سوسیالیستی کرده بود که گمان میکرد مسیری است برای اعتلای بشریت و صلح و آزادی و برابری.
غرق همین خیالات بود که کشورش اشغال شد و آلمانها با توپهای دژکوب خود چنان لییژ و تامین و نامور و دیگر شهرهای بلژیک را کوبیدند و ساکنانش را به گلوله بستند که نهایتا آن روی دیگر واقعیتها خودش را به این شاعر جوان نشان داد و خیالش را آشفته کرد. در سال ۱۹۱۵ کتابی در تبعید منتشر کرد و در مقدمه آن اینگونه از زندگیاش نوشت:
«کسی که این کتاب را، که در آن نفرت پنهان نیست، مینویسد پیشتر صلحطلب بود... این بزرگترین و ناگهانیترین سرخوردگیِ اوست. چنان به او صدمه زد که فکر میکند آدمی دیگر شده است. با این همه، از آنجا که به گمان او در چنین تنفری وجدانش رنگ میبازد، این صفحات را، با شور، به مردی که پیشتر بود تقدیم میدارد.»
حوادث انسانها را تغییر میدهد. باید مراقب حوادث بود. وجدان آدمی به آهستگی در نشیب اتفاقات دگرگون میشود. به قول الکساندر سولژنیتسین، تنها دلیلی که باعث شد آنها دژخیم باشند و ما نباشیم، مسیر حوادث بود.