با اینکه اهل رمان خواندن نیستم اما نمیتوانم در برابر کشش نوشتههای داستایفسکی و کازانتزاکیس مقاومت کنم. ژرفترین دغدغهها و عمیقترین پرسشها، که گاه مغز را مچاله میکند و جان را به چالش میکشد، دستمایه نوشتههای این دو نویسنده بزرگ است.
«گزارش به خاک یونان» زندگینامه خودنوشت کازانتزاکیس است که در آن مسیر زندگی و تحولات روحی و فکری خود را با دقت بالایی به ثبت رسانده است. بسیار مفید و لذت بخش است که سیر تحول چنین انسانی را از زبان خودش بشنویم.
و «جدال شک و ایمان»... نگاهی است به زندگی و آثار داستایفسکی از نگاه ادوارد هلتکار.
معمولا همهی کتابهایی را که میخوانم معرفی نمیکنم. این دو کتاب را هم هنوز به پایان نرساندهام اما به نظرم تا همین جا که خواندهام دلایل کافی برای معرفی شدن دارند.
◽از مقدمه صالح حسینی بر گزارش به خاک یونان:
قهرمان کتاب همه عمر را تلاش میکند تا، به رغم اسیر بودن در تختهبند تن، از محدودیتهای جسمانی فراتر برود. تنها راه رهایی را در عروج میبیند؛ بنابراین، مانند مسیح، صلیب بر دوش میگیرد تا به معراج جلجتای خویش صعود کند. او میداند که با فراشدن به جلجتا، مصلوب میشود؛ اما تصلیب را تنها راه رستاخیز میداند.
بیقرار و جستوجوگر، دست به سفر میزند. راهی را برمیگزیند، به پایان راه که میرسد، میبیند که گرداب مرموز دهان گشوده است. وحشت سراپای وجودش را میگیرد. برمیگردد و راهی دیگر در پیش میگیرد و در پایان بار دیگر به گرداب مرموز میرسد. دوباره عقبنشینی میکند و باز سفری نو، و ناگهان دوباره همان مغاک.
هریک از این سه راه به ترتیب در وجود مسیح، بودا و لنین تجسم مییابد. این سه سایرنهای اویند، آن مخلوقات اساطیری که با چنگ و آواز خویش، انسان را از خود بیخود میکنند و آدمی بیاختیار به سوی آنان کشیده میشود. یکی از آنان آواز عشق میخواند، دیگری چنگ عرفان مینوازد، و سومی هم آوای عدالت سر داده است. از یکسو چنان مسحور آواز آنان شده است که نمیتواند انکارشان کند، و از سویی دیگر، با هر کدام که راه میافتد به لبه گرداب مرموز میرسد و وحشتزده برمیگردد.
چاره را در این میبیند که این سه آواز خصمآلود را یگانه کند. این کار را میکند و راه میافتد. باز هم به لبه گرداب مرموز میرسد؛ اما دیگر وحشتزده نمیشود. شگفتا که گرداب مرموز، در هر صورت، وجود دارد. نهایت، چیره شدن بر ترس است. هنگامی که آدمی، بدون ترس، با گرداب مرموز رویارو شود، در کام آن فرومیرود و فنا میشود. اما این فنا شدن، جاودانگی از پی دارد و فنا عین بقا میشود..
◽از جدال شک و ایمان:
نیچه میگوید: «آن کس که با هیولاها پنجه در میافکند، باید بههوش باشد که مبادا خود هیولا شود، و آنگاه که زمانی دراز چشم به مغاک میدوزی، مَغاک نیز چشم به روی روحت میگشاید.»
در زندان اومسک، داستایفسکی چهار سال با راندهشدگانی زیست که از قراردادها و رسوم اجتماعی عادی معاف بودند -موجوداتی که به هستی حیوانی بازگشته بودند. او به مغاکی چشم دوخته بود که در آن عنصر خام شهوت مجرد بشری میجوشید و مغاک داخل در روح او میشد. او شاید خود هنگامی که پا به زندان گذاشت انسانی غیرعادی بود. در آنجا او آموخت که خود را با جهانی غیرعادی وفق دهد، و هنگامی که سر برآورد نگاه کج و معوجش نمیتوانست به کانونی دیگر دوخته شود.
انسانهای عادی در رمانهای داستایفسکی همانقدر نادرند که در محوطۀ زندان. جهان او جهان جنایتکاران و قدیسان، هیولاهای رذیلت یا فضیلت بود. داستایفسکی سی و سه ساله بود که آهنگر زندان غل و زنجیر از پایش گشود تا بار دیگر قدم به جهان انسانهای آزاد بگذارد، اما این جهانی بود که بهواسطۀ دورهای که او از سر گذرانده بود برای همیشه چهره عوض کرده بود. سالهای رشد به پایان رسیده بود، اما هنوز سالهای طولانی تب و هیجان باید طی میشد تا سرانجام نبوغ وی بیان هنریاش را دربارۀ مسائل خیر و شر که روحش را در سایۀ تاریک زندان میخوردند پیدا کند.