ویرگول
ورودثبت نام
صبحانه در جمهوری (رضا ظهرابی)
صبحانه در جمهوری (رضا ظهرابی)اینجا روایت صبحانه‌ایست که هیچ وقت خورده نشد. روایت زندگی مردمان در خلال یک جمهوری تحقق نیافته.
صبحانه در جمهوری (رضا ظهرابی)
صبحانه در جمهوری (رضا ظهرابی)
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

تهران، ای عزیز رنج کشیده

نمی‌دانم عکس از کیست اما روزهایی منتشر شد که بابت دود از تهران بدمان می‌آمد.
نمی‌دانم عکس از کیست اما روزهایی منتشر شد که بابت دود از تهران بدمان می‌آمد.

حالا قرار است همسر و فرزندم را به بیرون این شهر ببرم. شب‌ها خانه کوچکمان را وسعتی از ترسی فرا می‌گیرد. ما مضطرب دو طرف پسر، چمباتمه می‌زنیم. بهت زده منتظریم که کی شیشه‌ها تاب تحمل لرزش را نیاورند و بپاشند.

می‌نشینیم کنار "صبح امیدمان" که آرام غنوده و او را نگاه می‌کنیم و انفجارها را می‌شنویم و فاصله محله‌ها تا خودمان را می‌سنجیم.

پسر اگر پذیرفته باشد، رمبیدن بمب‌ها را آتش‌بازی جشنی می‌پندارد و ما شادی او را بعد از هر صدا همراهی می‌کنیم تا تایید شادمانه‌ی ما، کوچکترین تردیدهایش را برطرف کند. وقتی صدای موتورهای پرنده‌ها بر روی آشیانه سه نفره‌مان همچون زورگویی منتظر می‌غرد، توصیه‌های روانشناسانه در مورد چگونگی توضیح جنگ به کودکان، بیشتر به فانتزی می‌ماند.

سعی می‌کنم با تصور روزهای بدتر، اکنون را تاب بیاورم و تلاشم برای آرام بودن را مسری کنم. اکثرا تصورم این است که دستکش کار دستم کردم و از تلی خاک و بتن پودر شده بالا می‌روم و زهرا و پسر منتظرند تا تایید بدهم و دنبالم بیایند.

 زهرا به صورت پراگماتیستی بیشتر از من به فکر مدیریت بحران شرایط است. سایت‌ها را رصد می‌کند و دائم چک لیست‌هایی می‌نویسد. من برای آرامش او و بقای بامداد و آدم‌هایی که به من وابسته‌اند. تندتند کارهایی که زهرا می‌گوید را سعی می‌کنم اجرایی کنم. 

 اما من دنبال نظریه‌ای هستم که مغزم را جمع و جور کنم می‌دانم تا نظریه‌ای نداشته باشم انگار مرکز فرماندهی‌ام توان دستور دادن به اعضای بدنم را ندارد. ولی تکه‌های مغزم در هوا شناورند و جوری پس از لحظه بیگ بنگشان در حال دور شدن هستند که انگار از روز اول مغزی نداشته‌ام و آن توده سفید همیشه تهی و پوک بوده آن بالا.

حالا که دارم وسایل را در صندوق عقب جا می‌دهم، به ناگاه این کوچه‌ها و خیابان‌های نارمک که کنجی از تهران است که تقریبا در این سالها دوستش داشتم، برایم مهم می‌شوند. ده سال پیش وقتی از کرمانشاه بیرون زدم تکه‌ای از قلبم را کنار خیابان "بهار" چال کردم و ده سال هر چه تلاش کردم تهران در هیچ جای قلبم جا نگرفت. قلبم شکسته بود از ترک کرمانشاه و هیچ چیز تکه‌هایش را به هم پیوند نمی‌داد.

 صبح دیروز چهار ساعت در پمپ بنزین بودیم. بودیم. با مردم دیگر. هرکس با لهجه‌ای. سرعت پایین آمده بود و کنار خیابان زیر سایه درختی منتظر نشسته بودیم و تعریف می‌کردیم و بلند می‌خندیدیم. بنزین را که زدم آخرین لحظه چشم هول زده‌ی آن آدم‌ها را که دیدم، حس کردم که چقدر دیر ولی تهران را همچون عزیزی دوست دارم، آنقدر عزیز، که برای بستن و رفتن دائم دست دست میکردم و طولش میدادم.

چمدان‌ها را جوری چیدم که انگار زندگی را بر نمی‌گردانیم به خانه‌ای که هر سال تعمیرش کردیم، تا شد آنچه که می‌خواهیم. 

صندوق عقب را در طلوع روشنایی بالا دادم و به افق کوچه نگاه می‌کنم، صدای سه انفجار بزرگ و نزدیک از سر خیابان می‌آید. چند لحظه بعد موجش شیشه‌ها را می‌لرزاند و در تنم فرو می‌رود و تکانم می‌دهد. بامداد که پشت سرم است شوک زده نگاهم می‌کند. بغلش می‌‌کنم و می‌گویم‌ ترقه چهارشنبه‌سوری بود. بهت زده می‌گوید ولی خیلی بزرگتر بود. همسایه‌ای با موتور در طول کوچه میاید. چیزی را از زمین بر میدارد. به من که میرسد، پرنده کوچک سفیدی در میان دستانش است. میگوید از آسمان افتاد. پرنده از میان پژواک سکوت فراگیر بعد از انفجار افتاده بود. او نیز بهت زده بود.

همه چیز را بستیم، با همسایه ارمنی‌ام خداحافظی می‌کنم و فکر میکنم با ترک تهران این بار حفره‌ای در قلبم شکل می‌گیرد که خاک هیچ سرزمینی توان پرکردنش را ندارد.

ای تهران/

ای عزیز رنج کشیده/

تو در میان اضطراب‌ها شکل گرفتی/

در میان گلوله‌ها و شعارها/

در میان هله هله‌ای صدها ساله‌ از درد و خون/

خونهایی که اسم داشتند/

تهران من میروم/

و خاطر تن رنجورت را بر دوش میکشم در حالی که نفس‌های خسته‌ات قلبم را می لرزاند برای خیانتم/

تهران، جاده تاول اشک است در چشمانم/

 

تهرانجنگایران
۱۰
۲
صبحانه در جمهوری (رضا ظهرابی)
صبحانه در جمهوری (رضا ظهرابی)
اینجا روایت صبحانه‌ایست که هیچ وقت خورده نشد. روایت زندگی مردمان در خلال یک جمهوری تحقق نیافته.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید