صبحانه در جمهوری (رضا ظهرابی)
صبحانه در جمهوری (رضا ظهرابی)
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

شهر فرودگاهیِ کشور مهاجران

فرودگاه و مادرانی که اشک ها را سالها پنهان می کنند
فرودگاه و مادرانی که اشک ها را سالها پنهان می کنند


امیر رفت.

بغل های کوتاه، خداحافظی پر از عجله، کلمه هایی که جاری نمی شوند، حلقه های اشک که می بینیمشان اما فشارشان می دهیم تا منکرشان شویم، نگاه های خیره به سالن، امتداد یک هیاهوی گنگ و جمعیت ما منتظران.

فرودگاه امام را دقیقا همانطور ساخته اند که باید. تحمیل یک خداحافظی فوری میان سوت پلیس راهنمایی رانندگی، هیاهو و عجله و فرصت کوتاهی که برای خداحافظی بدرقه هست.یعنی از کسانی که رویای زندگی خوب نسل ما را به مهاجرت پیوند زدند، تنها انتظار ساخت همین شکل فرودگاه میرود نه بیشتر. فرودگاه امام هیچ جایی برای خداحافظی مسافران و مهاجران با منتظران مانده ندارد. سالنیست برای تعمیق حس حسرت باشندگان منتظر. رویا گویا دقیقا پشت همان خط درب ورود است. از واژه پر طمطراق شهر فرودگاهی، تنها همین درب ورودی سالن پروازها معنای مشخصی دارد.

فرودگاه امام نوستالوژی نسلهای بعد میشود. همانطور که نوستالوژی ما ساندویچ کالباس با نان بلوکی بود، یا دولایه کردن توپ و فوتبال توی کوچه. طی یک سال گذشته دقیقا هر هفته کسی را که میشناختم مهاجرت کرده. کم کم وزن این نقطه از داخل مرزهای کشور دارد سنگین میشود. انقدر چگال که مانند یک سیاه چاله در خود می رُمبَد و ما میمانیم این ور افق رویدادش.

وقتی وزن مفاهیمی چون رویا و حسرت و انتظار و صدها کلمه دیگر را قطار کنی در شهر فرودگاهی کشورت، میبینی که آن ور دیگر ترازویت چیزی نمیماند جز چرندیات واحد مرکزی خبر و خزئبلات شجاعی مهر در برنامه خانواده و زندگی ملال انگیز بی انتهای شهروندانت.

رفتن های این ماه ها، پایان یک سرزمین را خبر می دهند. زمینی که حتی سوخته اش هم به دستان نسلهای بعد نمیرسد.

امیر بعد از یک ملال طولانی رفت. وقتی که میرفت حجم نوشته هایش، وزن کتاب هایش را به هیچ قیمت گذاشتند. وقتی می رفت، تختش زودتر از کفشهایش خراب شد. وقتی رفت که حرفه اش که مثال پویایی و تلاش و تیز هوشی در فیلمهای هالیوودیست، به بنبست یاس و نا امیدی بدل شد. امیر خوشحالم از رفتنت اما یک خداحافظی طولانی طلب تو. ما میمانیم دست به دیوار این مملکت و سر به زیر از صدها سال شکست پی در پی. کتابهات را تک به تک میخوانم.

شهر فرودگاهیمهاجرتفرودگاه امام خمینی
اینجا روایت صبحانه‌ایست که هیچ وقت خورده نشد./من معماری خواندم، درباره معماری می‌نویسم. مدیر اجرایی هستم. عضو حزب اتحاد ملت. خانه‌ها، روزنامه‌ها و رمان‌ها به وجدم می‌آورند. https://zil.ink/rezazohrabi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید