در سفر پیدایش آمده است که در ابتدا همه مردم به یک زبان سخن می گفتند. در بابل مردمی جاه طلب زندگی می کردند که تصمیم به ساخت برجی بلند گرفتند تا به بهشت برسند، تا نامشان در تاریخ بماند تا برخلاف دستور خدایشان در زمین پراکنده نشوند و در یک جا مجتمع شوند. حکم خدا بر آن شد که در زمین پراکنده گردند و هر کدام به زبانی سخن بگویند و هیچ یک زبان دیگری را نفهمد. حکم الهی بر آنان جاری شد، زبان های مختلف جهان به وجود آمدند و مردم در سراسر زمین پراکنده شدند.
مادر بزرگم بعد از یک ماه درگیری با بیماری در گذشت. زنی سرشار از ذکاوت که تا آخرین لحظات، می توانستی هوشش را محک بزنی. چهارشنبه صبح خبر بهبود حالش را که شنیدم، به همسرم گفتم بار سفر جمع کن که مادر را تا شب نداریم. به تجربه فهمیده ام بهبود ناگهانی احوال، یعنی به روز نرسیده باید محیای پایان یک زندگی باشی.
برای ما که از شهر خود مهاجرت کرده ایم، مرگ عزیزان، تنها حکایت یک ختم نیست. ما، مهاجران، پدران خود را در سرزمین کهنه به خاک می سپاریم و فرزندان خود را در سرزمین نو به دنیا می آوریم. برای مرگ و میر به سرزمین کهنه می رویم و برای زاد و ولد به سرزمین نو. نسل مهاجران، مسافرانی هستند که سفیر و سرگردان در جاده ای که یک سرش هویت مه گرفته ایست و سر دیگرش آینده ای مخدوش، در رفت و آمدند.
تولد، بازی، خانواده، کار، عشق، قانون، جنگ، خانه، شهر، دوست، سفر، وطن و مرگ برای ما مفاهیمی پیچیده هستند که از یک سو با هویت عجین شده اند و از سوی دیگر بار آینده را بر دوش می کشند.
مهاجر کسی است که ماه ها و سال ها طول می کشد که دیگر عادت کند عدس و لپه و گوشت و خوار و بار و آرایشگاهش را به شهر محل هجرتش منتقل کند. در سرزمین کهنه جز والدینت و شاید چند دوست چیزی تو را دیگر به وجد نمی آورد که اگر چیزی بود تو ترکش نمی کردی و آن سرزمین دیگر کهنه نبود. سرزمین نو هم آنچنان خود را غریب می نماید که برای آغوش باز روزها و شبهای شهوت انگیز شلوغ و پر نورش حتی شادمان نمیشوی.
در جاده نور چراغ ها را در شب نگاه می کنی و خاطرات هوش پیرزنی را به یاد می آوری که سرشار از داستان های کهن از سرزمینت بود.
برتولت برشت ادیب آلمانی شعری دارد که شاید برای مهاجری سروده باشد؛
کنار جاده نشسته ام
راننده چرخی را عوض می کند
از آنجا که آمده ام دل بسته اش نیستم
به آنجا که میروم نیز دل نبسته ام
پس چرا بی صبرانه به تعویض چرخ می نگرم؟