کولر آخرین نفس هاش را دارد می کشد، کَفَش زنگ زده، شَفت موتورش کند میچرخد، پمپش خراب شده، از همه درز و دورزهاش روغن بیرون خزیده و ماسیده روی آهن های زنگ زده اش. پارسال با رضا و دستگاه کارواشش یکی دو تا شوک زدیم که تا شهریور و مهر نفسش ممد حیات ما شود، که شد، اما حالِ اکنونش داغان است.
هر سال دم گرما میروم بالا، مثل دو تا رفیقِ زهوار در رفته کنار هم می نشینیم و به دورترین افق تهران که از روی پشت بام ما پیداست و دیوار سیمانی خانه آنور کوچه ست، زل میزنیم، و از شکست هایی که پارسال خوردیم برای هم حرف می بافیم. من امسال ماجرای میثم را برایش تعریف میکنم و پیش خودمان میگوییم اگر سیگاری بودیم افق عصر کشدار و گرما زده تهران را دودی تر میکردیم.
او میداند که من از نسل آدمهایی هستم که تعمیر کردن به وجدشان میاورد و اشتباهی توی عصر الکترونیک پرت شده ام، برای همین باکش نیست از اینکه ممکن باشد بفروشمش و یک نو را به جایش ببرم آن بالا. خوب میداند تهش نو نوارش میکنم و کَفش را یا عوض میکنم یا با سنباده چهل انقدر میسابمش تا زنگ هاش برود و کارواش میگیرم توش و آخرش یک رنگ حسابی میزنمش. یا موتورش را می دهم سر کوچه سرویس، شلنگ های توش را بر میدارم و به جایشان سقفش را لوله کشی میکنم و توی هر درش دو تا پوشالِ پُر با روکش توری ریز میزنم تا حجم پوشالش بالا برود. تهِ خوشایندِ تعمیرات را همیشه با هم خیالبافی میکنیم. اما امسال هم وقت نیست، گرما زود تر از خیال ما دست بکار شده.
حالا فقط میشورمش، آب ول میدهم توی منبعش و پوشالهای تازه اش و خنکی آب می پیچد توی گرمای ظهر و زیر دماغم و یادم می آید آن زمانی را که با بابا میرفتیم کولر را راه می انداخیتم و من دوست داشتم یک آدم کوچولو باشم مثل آدم های لی لی پوت، با یک قایق کاغذی و یک چوب بلند باریک که مثلا پاروی کَرجییم است، قایقم را برانم، بروم زیر یکی از آهن های توی کولر، زیر سایه خنک پوشال ها و با صدای شرشر آب لم بدهم و کولر با هوهوی منظمش توی سکوت سر ظهر خوابم کند و از خانه ای دور، از لای پنجره ی چوبی نیمه باز کِرم رنگی که دستی سیگاری را از لایش بیرون گرفته، از سوراخ های پرده ای گیپوری که با باد کولی وار میرقصد، صدای تار لطفی بیاید با بوی طالبی سرد.