حجاج یوسف درویشی شیک پوش دید که به بوگاتی متالیکی تکیه داده بود و داشت با موبایل صحبت میکرد . و ادامه ماجرا ...
حجاج: برایم دعایی بکن .
درویش: خدایا جانش بستان.
حجاج: خاک تو سرت با این دعا کردنت. از کجا شانس دارم که از رعیت داشتهباشم.
درویش: حالا چرا قاطی میکنی؟ شوخی کردم بابا!
امروز ، روز شلوغی بود. سه تا جلسه فال و طالعبینی داشتم . دو تا طلسم نوشتم. پیش پات هم
جلسه احضار روح داشتم.
الان حال و حوصله دعا ندارم. فردا زنگ بزن دفتر. خودم هم نبودم به خانم منشی یادآوری کن. فقط ...
حجاج: فقط چی؟ باز دردت چیه؟
درویش: هیچی بابا. اعصاب نداریا!
حجاج: آره سرسره حرمسرا خراب شده. گارانتی هم نداره. آقازادهها از چین وارد کردهبودن.
حالا بگو مرگت چیه؟
درویش: هیچی. این پسر کوچیکم. نرهخر سر کار نمیره . دنبال وزارتی، وکالتی، مدیرکلی چیزیه.
حجاج: باشه بره سازمان امور سالخوردگان.
درویش: آخه این فقط 23 سالشه. جوونه!
حجاج: بیخیال. تو سازمان امور جوانان، همه 60 سال به بالا هستن. این چیزها که ملاک نیست.
تو چارت معاونت بانوان هم جای خالی داریم.
درویش: باشه بهش میگم. برای تعمیر سرسره هم آشنا دارم. خواستی بگو.
حجاج: باشه حتما. سرسره از نون شب واجب تره. کاش جای سرسره، نونوایی تونلی کاخ
یاتاقان میزد.
پس دیگه هر گلی زدی به سر خودت زدی.
درویش: باشه. خیالت راحت.
برای مطالعه سایر نوشتهها، میتوانید به وبلاگ من مراجعه فرمایید.